چیزی به فردا نمانده است (مجموعه داستان کوتاه)
توضیحات
«مرد جماعت مثل ماست مختارالسلطنه است . نگاهش کنی ماست است بخری دوغ است بخوری آب است . نباید بهشان دل بست.»
کتاب, مجموعهای مشتمل بر 12داستان کوتاه است با نامهای’ زمستانی’, ‘مردهای تابستانی’, ‘چیزی به فردا نمانده است’, ‘درد پنجم’, ‘در جستجوی آن زن’, ‘تندیس’, ‘در یکی از همین تابستانها’, ‘مونس مادر اسفندیار’, ‘سروگل’, ‘بالهای کوچک من’, ‘حکایت سید صالح ‘و ‘آینه و زاهد .’برای نمونه, ‘چیزی به فردا نمانده است ‘روایت انتظاری طولانی است ;سرگذشت انسانی که به حساب نمیآید, دیده نمیشود و سرانجام, تنهایی نصیب اوست .اما او نگران باقی میماند و خاطرات دور و نزدیک همچنان او را به گذشته متصل نگه میدارد ; گذشتهای پر رنگ, سرشار از عطر و صدا, نیازهای ناشناخته و عشقهای گیج .
از این مجموعه، داستان «مونس، مادر اسفندیار» را خسرو روانگرد در هجدهمین شماره ی پادکست متل روخوانی کرده است.
همچنین داستان درد پنجم با صدای مژده فتاحی توسط پادکست قصهها در ناملیک منتشر شده است:
نقد ها
یاد آن تابستان
10 شهریور 1387(سخنرانی به دعوت “کانون ۶۷” در جلسهای در روز ۳۰ اوت ۲۰۰۸ در شهر کلن به مناسبت بیستمین سالگرد کشتار تابستان ۶۷)
“یاد اعدامشدگان تابستان ۶۷ را گرامی بداریم!” هر سال در اواخر تابستان با این فراخوان مواجه میشویم. منظور چیست؟ چرا یاد کسانی را گرامی میداریم؟ بُعد سیاسی و اجتماعی گرامیداشتها چیست؟ یادآوری چه سازوکاری دارد؟ بر آن چه منطقی حاکم است؟ من مایلم در اینجا اندکی به این مسئله بپردازم.
حافظهی جمعی
یادآوری یک فرآیند است، حاصل آن یاد است و آن قابلیت ساختارمندی که یادآوری را ممکن میکند، حافظه است. در سطح فردی کاربست این مفهومها روشن است، هر چند که ما هنوز به لحاظ علمی در ابتدای مسیر شناخت مکانیسمهای یادآوری و ماده و ساختار دستگاه حافظه قرار داریم. دستگاه حافظه مغز ماست و به اعتباری کلیت وجود جسمانی-روانی ماست. تیتر شمارهی آخر مارس امسال مجلهی “اشپیگل” دربارهی شکستنِ کُدِ حافظه بود، و اینکه کاوشگران به رمزِ زبانِ مغز دست یافتهاند. بررسی حافظه از دههی ۱۹۹۰ رونق ویژهای گرفته است. از این پس بایستی مدام در انتظار خبرهایی در رده و ادامهی خبرِ “اشپیگل” بود.
مفهومهای مربوط به حافظه از سطح فردی به سطح جمعی کشانده شدهاند. همه از مفهومهایی و ترکیبهایی از این دست استفاده میکنیم و این کار را موجه میدانیم: حافظهی جمعی، حافظهی تاریخی، یادبود، یادمان و یادآوری، یادآوری از جمله به عنوان انگیزه و مضمون یک گردهمایی، مثلا آنگاه که مراسمی جمعی برپا میکنیم تا کسانی یا حادثهای را به یاد آوریم. آنکه به یاد میآورد، جمع است؛ آنچه به یاد آورده میشود، امری مربوط به آنان است، چیزی است که جمع در جمعیتتش متأثر از آن است.
حافظه و تاریخ از نظر آلبواکس
“حافظهی جمعی” یک استعاره است. به واقعیتی اشاره میکند، هر چند مرجع آن در واقعیت چیزی از جنس باشندهی مشخصی همانندِ حافظهی فردی نیست. استفاده از مفهومهایی چون حافظه و یاد در مورد جمع آنچنان موجه است که پرسش از پی چرایی این استفاده و معنای این مفهومها در سطح فرافردی تازه در قرن بیستم است که مطرح میشود. پیشتر در مورد مقولههایی چون سنت و فرهنگ اندیشهوزری آغاز شده بود، مقولههایی که پیوند تنگاتنگی با حافظه دارند. شرط امکان بودش سنت و فرهنگ، حافظه و یادآوری است. سنت هست، چون حافظه هست، و فرهنگ هست، باز چون مردم میتوانند تجربهها و داوریهای خود را به نوعی انبان کنند. نخستین کسی که حافظه و یادآوری جمعی را موضوعِ تخصصیِ اندیشهوزریِ خود قرار داد، موریس آلبواکس (Maurice Halbwachs 1877-1945) بود. به اندیشههای این جامعهشناسی فرانسوی، که به مکتب دورکیم منسوب است، در زمان خودش چندان توجهی نشد. از کتاب “چارچوبهای اجتماعی حافظه” (Les cadres sociaux de la mémoire – Paris 1925) استقبال شایستهای نکردند. نازیها موریس آلبواکس را در ژوئیه ۱۹۴۴ دستگیر کردند. جرم مضاعفی داشت: هم سوسیالیست بود، هم یهودی. در ۱۶ مارس ۱۹۴۵، در اردوگاه مرگ بوخنوالد کشتندش. نام آلبواکس وارد تاریخ جامعهشناسی شد، آثار او اما تا حدی فراموش شدند. فراموش شدند، یعنی از گفتوگوی زنده بیرون رفتند. او شاگردانی نداشت که بحثهایی را که با خود وی داشتند، ادامه دهند و به بحثهای زندهی تازهای پیوند زنند.
اگر خود آلبواکس از این نظر در مورد سرنوشت خود قضاوتی توانستی کرد، شاید میگفتی: “من به تاریخ پیوستم و از یاد رفتم. سرنوشت من تأیید میکند که حق داشتم تاریخ و حافظه را در مقابل هم بگذارم.” تقابل تاریخ و حافظه در نزد آلبواکس ریشه در دید او در مورد حافظه دارد: او حافظه را زنده و حاملان آن را ارتباطهای حیّ و حاضر انسانی میبیند. وقتی ارتباطهای زنده با موضوعی از میان روند، آن موضوع از یاد میرود؛ اگر ثبت شود، بسته به جایی که میتواند در یک داستان طولانی بگیرد، به تاریخ میپیوندد، و اگر ثبت نشود، اثری از آن نمیماند.
مکانهای یادآوری – پاریس و تهران
در فرانسه، در دههی ۱۹۷۰ به یاد موریس آلبواکس افتادند. شاید اتفاقی نباشد. آلبواکس روی مفهوم “یاد” کار کرده است و ملت فرانسه ملتی است که به این موضوع علاقه دارد، هر چند که با خواندن پیر نورا (Pierre Nora)، که متخصص موضوع است، درمییابیم که فرانسویان ملتی نیستند به نحو ویژهای پرحافظه و یادآورنده. پاریس اما سرشار از مکانهای یادآوری است. تهران در مقایسه با پاریس شهری بدون حافظه و بدون تاریخ به نظر میآید.
قدم زدن در پاریس، قدم زدن در تاریخ است. علت چیست؟ به نظر میرسد که فرانسویان علاقهی خاصی به انباشتِ تجسمیِ یادها داشته باشند. منظورم از انباشت تجسمی، ثبت رخدادها در قالبِ محسوسِ جسمانی است، مثلا به صورت مجسمه و بنای یادبود. کاری میکنند که محلهها و خیابانها و گردشگاهها به عنوان مکانهای تاریخی نگریسته شوند، چنین هویتی یابند و به صورتی کارگردانی شده، گذشتهی برگزیدهای را یادآوری کنند.
رمانهای فرانسوی را با رمانهای ایرانی مقایسه کنید. آن رمانها معمولاً مکان دارند، اتفاق در خیابانی میافتد که وجود دارد و شما میتوانید بروید آن را ببینید. “بینوایان” ویکتور هوگو منبعی است برای شناخت پاریس در قرن نوزده. اگر این رمان را بخوانید و بعد به پاریس بروید، حس میکنید شهر را میشناسید. از امیرحسن چهلتن، نویسندهی داستان “در یکی از همین تابستانها” (در مجموعهی “چیزی به فردا نمانده است” تهران ۱۳۷۷)، شنیدم که از نظر او این موضوع که در اکثر داستانهای ایرانی مکان داستان نامشخص است، پدیدهی بارزی است که در مورد آن بایستی اندیشید. بایستی پرسید: آیا ایرانیان یادهایشان را در مکان ثبت نمیکنند؟ آیا اینکه در ثبت مجسم آنها نمیکوشند، بیانگر آن است که تلقی خاصی از گذشته دارند، به نوع خاصی با گذشته رابطه میگیرند؟ فقط حوادث خاصی را درخور مجسم کردن میبینند، آن هم به شیوهی خاصی؟
تهران، شهر بیحافظه
چندی پیش در لیسبون بودم. در کتاب راهنمای گردشگران آمده بود که چگونه میتوان شهر را به یاد فرناندو پسوآ (Fernando Pessoa) گشت. از خانهی زادگاهِ نویسندهی “کتاب ناآرامی” حرکت میکنید، به کلیسایی که در آن به او غسل تعمید دادهاند، میرسید، در مسیرهای گشتوگذار روزانهی او حرکت میکنید، پا به درون آخرین محل سکونتش که اینک “خانهی پسوآ”ست میگذارید و سرانجام از آنجا به سمت کافهای میروید که اوعصرها در آن قهوه مینوشیده و در آن کافه میزی را میبینید که او بر سر آن مینشسته و اکنون نیز نشسته، به صورت مجسمه. صادق هدایت، علاقهی خاصی به کافهنشینی داشته است. آیا اکنون کسی در تهران پیدا میشود که شما را در شهر آن گونه بگرداند که هدایت در آن پرسه میزده است؟ آیا کافههای هدایت را میشناسید؟ از آنها اثری مانده است؟ اگر آری، آیا نشانهای، آن غایب را حاضر میکند؟
تهران، حافظه ندارد. شهر حفظکنندهای نیست، وگرنه پر از خاطره است. میتوانیم نقشهی آن را بر اساس راهپیماییهای تاریخی بکشیم. میتوانیم مکانهای دستگیریها را نشان کنیم، در اینجا مهدی را دستگیر کردند، در آنجا سهیل را. اولی را در سال ۶۰ کشتند، دومی را در سال ۶۷. تهران را میتوانیم به عنوان شهر دستگیریها معرفی کنیم؛ میتوانیم تور بگذاریم و کنجکاوان را در شهر بچرخانیم تا با این جنبه از تاریخ آن آشنا شوند.
ظرفهای انباشت یاد
پیر نورا، مورخ معاصر فرانسوی، کتابی هفت جلدی دارد به نام “مکانهای یادآوری”(Les Lieux de mémoire, 1984-1992) . او در آن کتاب به مکانهایی میپردازد که فرانسویان در آنها یادهای خود را انباشتهاند. منظور او از “مکان” فقط خیابان و میدان و کاخ و زندان نیست. منظور او ظرفِ انباشت در معنایی نمادین است؛ ظرف میتواند واژهنامهی لاروس باشد، مقالهای از “دائرهالمعارف” روشنگران باشد، زندان باستیل باشد، یک سخنرانی تاریخیِ ژنرال دوگل باشد یا ترانهای از ادیت پیاف. به هر حال در نزد فرانسویان، به شرحی که آمد، انباشتگاهِ یاد به صورت مکان و بنا و مجسمه، اهمیت خاصی دارد. همیشه چنین نبوده است. آنان همپای درک خود به عنوان La Grand Nation بدان آغازیدهاند که یادهای خود را در مکانهای معظم انباشته ببینند.
سایر نقدها
11 تیر 1379نقدهای دیگری نیز بر این کتاب منتشر شده است که شرح آنها در دسترس نیست و فهرستی از آنها در زیر آمده است؛
نگاهی به چیزی به فردا نمانده است، شهرنوش پارسی پور، نگین،۱۳۷۹
نگاهی پائیزی به زمستانی ها و تابستانی های تهران، سید رضا شکراللهی، همشهری، ۴ مهر ۸۰