سپیده دم ایرانی (رمان)
توضیحات
«سپیدهدم ایرانی» روایتگر زندگی ایرج، مردی حدودا ۶۰ ساله است که با وقوع انقلاب و بعد از ۲۸ سال تبعید به ایران برمیگردد و این به او فرصتی میدهد تا به گذشته نگاه کند، به تهران و التهابهای سیاسی دههی ۲۰. همسرش هنرپیشهی تئاتر است و از طریق او، یکبار دیگر دورهی فاخر تئاتر ایران در آن سالها بازسازی میشود. ایرج البته یکی دو ماه بعد ایران را برای همیشه ترک میکند. این کتاب که کار پژوهش و نگارشِ آن نزدیک به ۳ سال طول کشید در دورهٔ ۲۴ جایزه کتاب سال نامزد دریافت جایزه شد.
نقد ها
درﺧﺖ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﺑﺎر ﻧﺪارد
30 مرداد 1399«سپيدهدم ايراني» داستان مردي است كه بعد از ۲۸ سال تبعيد خودخواسته، در بهمنماه ۱۳۵۷ به ايران برميگردد، اما به دليل اتفاقات رخداده طي اين سالها، دچار سردرگمي و يأس ميشود. نويسنده، دراين رمان با نگاهي اجتماعيتاريخي، هويت مخدوششده مرد را در مواجهه با وقايع رخداده، نشان ميدهد.
اميرحسن چهلتن نويسنده نامي و تاثيرگذار ادبيات داستاني ايران، در همه آثارش با رويكردي تاريخي به سرنوشت محتوم انسانهايي ميپردازد كه گرفتار شرايط نامناسب اجتماعي شدهاند. وي براي نمايش زندگي شخصيتهاي داستانياش، روابط اجتماعي آنها را در بستر تاريخ بيان كرده و تلاش ميكند تا تجربه تاريخ را در ادبيات داستاني ايران زنده نگه دارد.
چهلتن در اين رمان، تاثير سياست بر زندگي شخصيت اصلي داستانش را بازگو ميكند. نويسنده زندگي سياسي - اجتماعي او را در برابر مخاطب قرار داده و نشان ميدهد چگونه بهخاطر عقايد و باورهايش، عمر و زندگي خود و خانوادهاش را به تباهي كشانده است.
شخصيت اصلي داستان، ايرج بيرشك، پس از مشاركت در ترور ناموفق محمدرضا پهلوي مجبور به فرار از ايران ميشود. وي كه از اعضاي حزب توده است براي رسيدن به جايگاه آرمانيحزبي خود، به شوروي ميگريزد اما در همان بدو ورود با رفتار غيرمنتظرهاي روبرو ميشود. اين اتفاق سبب ميشود تا اعتقادات و باورهايش زير سوال بروند. كمونيسم شوروي، نه تنها او را به عنوان عضو حزب توده به رسميت نميشناسد، بلكه به جرم جاسوسي براي امپرياليسم او را دستگير و به ۱۵ سال كار در اردوگاه كار اجباري محكوم ميكند. به اين ترتيب پيوند بيرشك با جهان خارج، خانواده و آرزوهايش بيآنكه قادر به اعتراض باشد، قطع ميشود.
چهلتن، داستان را با ورود ايرج بيرشك به ايران و درفرودگاه مهرآباد شروع ميكند و با تكنيك بازگشت به گذشته، اطﻼﻋﺎﺗﻲ از ﻣﻮﻗﻌﻴﺖ و زندگي ﺷﺨﺼﻴﺖﻫﺎ، شرايط خانوادگيشان و... به خواننده ميدهد. وي در ادامه، روايت را با گفتوگوهاي سنجيده پيش ميبرد و با توصيف دقيق جزييات و فضاسازي (بهويژه توصيف فضاي شهر تهران در دهههاي ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰) داستان را با راوي داناي كل گسترش ميدهد. استفاده درست و حرفهاي از زبان و نگارش نثري خوشكلام توسط نويسنده، جذابيت رمان را بيشتر كرده است.
اگرچه اين رمان با توجه به برخي ويژگيهايش ذيل رئاليسم اجتماعي معرفي ميشود، اما بهدليل وجود مولفههايي مانند تنهايي، هويت شخصي و فرديت، با مفاهيم جديد اجتماعي نيز پيوند خورده و به تلفيق مناسبي از رئاليسم و مدرنيسم در ادبيات داستاني ايران دست يافته است. در اين رمان هريك از شخصيتها به نحوي در تنهايي به سر ميبرند و فاصله بين آدمها درونمايه اصلي اثر است؛ آدمهايي پر از دلهره و اضطراب كه فضاي ذهنيشان سرد و تاريك است.
چهلتن، با توانايي و مهارت، مخاطب را تا پايان با خود همراه ميكند و داستان را با پايانبندياي غيرقابل پيشبيني به اتمام ميرساند.
اين رمان اولينبار در ارديبهشت ۱۳۸۴ به چاپ رسيد و تا اين لحظه به زبانهاي آلماني و عربي نيز ترجمه شده است.
چقدر همه چیز تغییر کرده است
29 بهمن 1397انقلاب در «سپیدهدم ایرانی» امیرحسن چهلتن
تصویری که ادبیات از واقعهای تاریخی به دست میدهد بسته به فاصله زمانی اثر ادبی از آن واقعه، متفاوت است. از فاصله نزدیک معمولا همان چیزهایی روایت میشود که در وهله اول به چشم همه میآید. در روایتی از این دست چه بسا چیزهایی جا بماند؛ دیده نشود یا راوی آنها را بیاهمیت تلقی کند و بیاعتنا از کنارشان عبور کند. فاصله دور اما همین جاماندهها، همین ریزهکاریها را میبیند. متناقض مینماید اما از فاصله دور فرد را در میان جمع میتوان تشخیص داد، با تفاوتهایش از دیگران. نگریستن به وقایع از فاصله نزدیک بیشتر به کار گزارش میآید، اگرچه آنچه از فاصله نزدیک گزارش میشود بعدها بخشی از مواد خام رماننویس را هم تشکیل خواهد داد، اما نه تمام آن را. رماننویس از واقعه فاصله میگیرد تا نه فقط جاماندهها را که آنچه را هم پیش از این نقل شده اینبار جور دیگر ببیند و روایت کند. این فاصله لازم است برای تبدیل شدن رویداد واقعی به رویداد ادبی و برای اینکه رویداد واقعی به عناصر زیباییشناختی متناسب با خود ترجمه شود و در فرایند این ترجمه ناگفتههایی را از واقعه بازگوید که از فاصله نزدیک به چشم نمیآیند.
ناگفتههایی مستلزم دیدن جزئیات؛ مستلزم به دست دادن نمای درشت از چهرهها و مکانها و وقایع تا ریزترین خطوط نیز مرئی شوند. ارائه این نمای درشت به طرزی متناقضنما مستلزم فاصله گرفتن از موضوع است. برای نزدیکتر شدن، آنقدر که نادیدنیها مرئی شوند و به چشم آیند باید دور شد، فاصله گرفت. در این فاصله است که میتوان فرد را در میان جمع نشان کرد و او را همزمان به مثابه جزئی از جمع و متمایز از آن تصویر کرد.
«سپیدهدم ایرانی» امیرحسن چهلتن روایت انقلاب ایران از فاصله است. فاصله و تأثیر آن بر روند رمان از همان ابتدای داستان خود را به خواننده مینمایاند. شخصیت اصلی این رمان، ایرج بیرشگ، پس از نزدیک 30 سال در بحبوحه انقلاب به ایران بازگشته است؛ 27 بهمن 57، درست پنج روز بعد از پیروزی انقلاب. نظرگاه آغازین رمان متعلق به ایرج است و راوی اگرچه خود او نیست اما روایتش محدود به مشاهدات و تأملات اوست. در ادامه البته این نظرگاهِ محدود به ذهن شخصیت، در اختیار شخصیتهای دیگر رمان نیز قرار میگیرد.
اما ایرانِ انقلابی را در آغاز رمان از چشم ایرج است که میبینیم. چه بسا اگر به جای او کسی دیگر، آدمی که خود در متن انقلاب و وقایع منتهی به آن زیسته بود، قرار بود صحنههای ابتدایی رمان را ببیند و رمان از نظرگاه محدود به میدان دید او روایت شود با روایتی متفاوت مواجه بودیم. روایتی که در آن همه چیز اینقدر بیگانه و غریب نبود و بیشتر به تجمعات و تصاویر جمعی روزهای انقلاب میپرداخت تا خلوت خاموش آدمی که بعد از حدود 30 سال دوباره پا به صحنهای گذاشته که روزگاری دور به دلیل شرکت در یک ترور سیاسی، ترور نافرجام شاه در 15 بهمن 1327، مجبور به ترک آن صحنه بوده و حالا که بازگشته است میبیند که «چقدر همه چیز تغییر کرده است!».
برای ایرجِ سالها دور از وطن هیچ منظرهای از تهران آشنا نیست. شهری که کودکی و نوجوانی ایرج در آن گذشته، اکنون، در لحظه انقلاب، سخت برایش بیگانه است. لحظه انقلاب البته لحظه ناهمزمانیها هم هست. این ناهمزمانی در شیوه روایت رمان و رفت و برگشتهای زمانی آن نمود یافته است. ایرج سالهایی را به یاد میآورد که در اردوگاهی در سیبری زندانی بوده است.
او حامل خاطرهای هولناک از آن دوران است. سرمای دهشتبار سیبری همراه اوست و این سرما بر مشاهدات اکنونی او نیز سایه میاندازد. چشم او گویی خواهناخواه حوالی خلوت و خاموش واقعه را میکاود و شکار میکند. از طرفی او میکوشد گذشتهای را که دیگر هیچ تصویری از خود به او نشان نمیدهد بازسازی کند، چه بسا در آن گذشته بازسازیشده بتواند بر اضطراب خود از مواجهه با شهری که برایش بیگانه شده فائق آید. این گذشته اما خیلی زود وجه نوستالژیک و پناهدهنده خود را از دست میدهد. در لحظه انقلابی و در بازنگری از فاصله به این لحظه، گذشته دور ایرج نیز دگرگون میشود و نوستالژی جای خود را به تصاویری نه چندان فریبنده از گذشته میدهد.
جایی از رمان، وقتی ایرج از مشاهده دگرگونیها، از اینکه احتمالا کسی او را در متن واقعه بزرگ تاریخی به جایی حساب نکند دچار تشویش و اضطراب میشود و همچنین از اینکه زندگی و عشقش را قربانی کرده است، میکوشد به گذشته پناه ببرد: «مضطرب شد؛ احساس ناامنی هم بود و او پناهی عاطفی میجست. گذشته! همیشه این گذشته بود که او را نجات میداد یا مثل مخدری او را از هجوم لحظههای حال دور میکرد». و آنگاه ایرج از حالِ منقلب به گذشته دور سفر میکند؛ گذشتهای که آن را گویی در قاب عکسی ثابت نگه داشته است: «چشمها را هم کشید و از درز باریک میان پلکها به گذشته نگاه کرد و فردای روز سوءقصد را به یاد آورد که برای آخرین بار در بازارچهای که دیگر نبود، دوری زده بود. رنگها آمدند و نوبت به هجوم بوها رسید که انگار به بیرون، به وجوه عینی مربوط نبودند و از جایی از درون، از اعماق وجود ناشی میشدند. باز هم جلو رفت، این جلو رفتن بیشتر شبیه فرورفتن بود و همچنان که فرو میرفت انگار صداهایی را میشنید که آنوقتها شنیده بود و تصاویری را میدید که آنوقتها دیده بود. انگار اتفاقات مسطح بیزمان در یک انباشت عمودی منتظر بازگشت او مانده بودند و حالا وضوحی حیرتانگیز داشتند».
چند سطر بعد یاد گذشته اینگونه ادامه مییابد: «پینهدوز و مسگر و سقطفروش همه مشغول به کار؛ میوهفروش و نجار و کشکساب هم همینطور؛ لاشکش، لاشهی گوسفندی را از پشت یابو پایین آورد و سلمانی زیر آفتاب تیغ به سنگ مصقل میکشید، ته سیگاری کنج لب داشت و چشمهای همکشیدهاش معلوم نبود کجا را نگاه میکرد...». توصیف گذشته ادامه دارد اما تصاویر کمکم از قاب شکیلشان بیرون میزنند و روی دیگر خود را که آنقدرها هم رؤیایی نیست نمایان میکنند. در لحظه انقلابی، در لحظهای که همه چیز تغییر کرده است ایرج گویی به این خودآگاهی میرسد که تصویری که از گذشته در ذهن داشته، تصویری حقیقی نیست: «خاطراتش اینک بیروتوش و دستنخورده بود؛ چیزی که واقعیت داشت! بیستوهشت سال تمام از این واقعیت یک کارت پستال ذهنی ساخته بود!».
این کارت پستال ذهنی حالا جای خود را به ازدحامی داده است که ماحصل بیرون زدن تصاویر از قابهای نوستالژی است. نقاب گذشته افتاده است و ایرج حالا با گذشتهای بینقاب بدون روتوش مواجه است. اما رمان تنها داستان ایرج نیست؛ داستان میهن، همسر او که تمام این سالها دور از او در ایران زندگی کرده، هم است. همچنین داستان شخصیتهایی فرعیتر که به نحوی با دو شخصیت اصلی داستان مرتبطهستند. نظرگاه در لحظه انقلابی گسترده و چندوجهی میشود تا فقط یک جنبه را نبیند و روایت نکند.
در چنین نظرگاه گسترده و چندوجهی حتی آن «آقای بلاتکلیف» هم که لحظاتی در رمان آشکار و ناپدید میشود اهمیت مییابد. اصلا چه بسا این شخصیت حاشیهای در رمان اهمیتی دوچندان داشته باشد چراکه او نماینده وجهی دیگر از رویداد تاریخی است و شاید تصادفی نباشد اینکه رمان با لبخند همین مرد بلاتکلیف به پایان میرسد. ایرج این مرد را اولین بار لحظهای در هتلی که پس از بازگشت به ایران در آن مقیم شده است میبیند؛ مردی ترسخورده و مضطرب و ژولیده و مظنون که مسئول هتل اسمش را «آقای بلاتکلیف» گذاشته است و درباره او حدسهایی میزند.
رمانی که تحولات بزرگ یک عصر را روایت میکند همانقدر که روایتگر آدمها و طبقاتی است که طی این تحولات تاریخی و اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و ... به مرکز صحنه میآیند، روایتگر آدمهایی هم باید باشد که در جریان چنین تحولاتی به حاشیه میروند؛ از فاصله زمانی نزدیک به یک واقعه که به آن نگاه کنیم این جماعت معمولا یا فراموش میشوند یا تصویری قالبی از آنها بهدست داده میشود. تصویری که همه در آن زمانِ خاص تقریبا دربارهاش متفقالقولاند. با نگاه از فاصله دور اما آنها جور دیگر میشوند.
«سپیدهدم ایرانی» از لحظه انقلاب به زمانهای دیگر گریز میزند. بین اکنون و گذشته ایرج فضایی خالی وجود دارد. از طرفی خود آن گذشته نیز حاوی فضاهایی خالی است. اکنون لحظه بازیابی گذشته و چه بسا درک آن فضاهای خالی فرا رسیده است.
لحظه انقلابی آبستن پرسشهایی است که چه بسا پیش از این مطرح نبودهاند. البته قرار نیست به این پرسشها پاسخی روشن داده شود. این پرسشها اما حامل یک خودآگاهی، یک آگاهی جدید، برای شخصیتهای رماناند. ایرج بیرشگ حدود 30 سال پیش از ایران رفته است. حالا که بازگشته بین او و 30 سالی که گذشته یک خلأ وجود دارد. گویی زمان برای او در همان 30 سال پیش فریز شده و ایستا مانده است. «میهن» همان میهن 30 سال پیش است و دیگر اشخاص و مکانها هم. او حالا زمان سپریشده را در آدمها و مکانها و خیابانها بازمییابد. او نمیتواند به این زمان سپریشده، به این زمانی که دور از دسترس او سپری شده است، دست یابد. او بیرونِ این زمان ایستاده است. لحظه انقلابی به تعبیری لحظه گسست از زمان خطی نیز است. لحظهای که با سیری خطی پیش میرفته اما ناگهان منقطع شده و همه چیز را به پیش و پس از خود تقسیم کرده است.
ایرج درست در لحظه این گسست به کشور بازگشته است. کدام زمان واقعا متعلق به اوست یا به بیان دیگر او به کدام زمان تعلق دارد؟ واقعیت این است که او نخواهد توانست گذشته عاشقانه خود با همسرش، میهن را احیا کند.
این گذشته برای او از دست رفته است چراکه بین آن با زمان حال فضایی خالی است که پر نمیشود. ایرج سرانجام تصمیم میگیرد برگردد به همانجا که تمام این سالها بوده است. دست او اما آنقدرها هم خالی نیست. او دیگر آن ایرج پیشین نیست و به نوعی خودآگاهی رسیده است. این خودآگاهی بازیابی زمانی است که در غیاب آن، گذشته در ذهن ایرج به حالتی ایستا و کارت پستالی درآمده بوده است. بازیابی این زمان هرچند حقیقتی تلخ را بر او آشکار میکند اما در عین حال چشم او را به آنچه از اعماق تاریخ در حال بالا آمدن است میگشاید و همچنین به آنچه او و دیگران بودهاند و اینک هستند. دیگرانی نظیر ایرج همزمان با او در حال بازگشتاند.
ایرج اما میخواهد برگردد به همانجا که بوده است. مرد بلاتکلیف به او لبخند میزند. او هم باید برود. شاید به دلایلی متفاوت، اما باید برود. او نیز از زمره جاماندههاست. جاماندههای واقعه رخت خود را به کجا بیاویزند؟
انقلاب و روایتهای داستانیاش
23 بهمن 1397آثاری که در این چهل سال دغدغهی روایت انقلاب را داشتهاند با گرایشهای متفاوتی نوشته شدهاند. پرداختن به تک تک این آثار در یک مقاله نه شدنیست و نه ضروری. از این رو تلاش شده از میان این آثار مثالهایی خصلتنما انتخاب شوند که بتوان به میانجی آنها گرایشهای گوناگون در روایتگری انقلاب را روشن کرد
امتداد نگاه گلشیری را میتوان در دهههای بعد در آثار دیگران هم دید. مشخصترین نمونه شاید رمان «سپیدهدم ایرانی» از امیر حسین چهلتن باشد. کتاب، داستان زندگی ایرج بیرشک از اعضای حزب توده است که به خاطر نقش داشتن در ترور شاه در سال ۱۳۲۷، قبل از دستگیر شدن، همسر حاملهاش را میگذارد و به شوروی میگریزد. او در بدو ورود دستگیر میشود و برای کار اجباری به معادن سیبری فرستاده میشود. پیش از آن اما سرباز مرزبان روس عکس زن زیبای او را که اتفاقاَ اسمش «میهن» است به زور از او میگیرد و با آن خودارضایی میکند. بعد از بیست و اندی سال ایرج که بعد از خلاصی از سیبری بعد از مدتی سرگردانی در کشورهای مختلف بالاخره در آلمان ساکن شده سرانجام به ایران پساانقلابی برمیگردد. بعد از مدتی چرخیدن در خیابانها در جستجوی گذشتهای که دیگر وجود ندارد از طرفی سرخورده از ایران پساانقلابی و از طرف دیگر ناتوان از برقراری ارتباط با خانواده دوباره به آلمان برمیگردد، پشیمان و مغموم و با «یک بیچارگی مخصوص، حالتی که در همهی عمر بیش از هر حالت دیگری تجربه کرده».
در نگاه چهلتن سیاست یک قمار از پیش باخته است و آرمانخواهی خبطی که آدم در جوانی می کند و بعد باید یک عمر بهای خامی و خوشخیالی خود را پس بدهد. به بیان دیگر، او دنبال کردن سیاست رهاییبخش را مترادف با ایدهآلیسم جوانانه میداند. در رمان او که نوشتنش در «آذر ۱۳۸۳، سعادت آباد» تمام شده دو شخصیت آرمانخواه هست: اولی ایرج جوان است در دههی بیست که وارد شدنش به «قمار» سیاست خودش و خانوادهاش را به تباهی میکشد و دومی فرزاد پسر ایرج و میهن است که در غیاب پدر بزرگ شده و حالا جوانی انقلابی و آرمانخواه است. چهلتن پنبهی آرمانخواهی پسر را در مکالمهای که او بعد از سالها با پدرش دارد میزند: ایرج میگوید: این یک جنون جمعیست … سیاست یک چیز موقتی ست … من بعد از عمری تجربهی دردناک این حرف را میزنم . فرزاد میگوید: اما من آدمهایی را میشناسم که به این مردم اعتقاد دارند و عمری را بر سر آن گذاشتهاند. ایرج میگوید: اما آنها همیشه در این قمار بازندهاند. فرزاد میگوید: فردا روشن است. ایرج میگوید: فردا!؟ … این اداهای پوپولیستی من را گول نمیزند. فرزاد میگوید: این روحیهی شکست است. ایرج پیش خود فکر میکند: در این مملکت همه میخواهند دیگری را بشکنند و صفآرایی عمده ی آن شاید در کارزار نسلهاست. فرزاد میگوید: از روزگار تو یک نسل گذشته. ایرج میگوید: و من از این می سوزم که چیزی توفیر نکرده.
نویسنده چند ســال پیش در گفتوگو با روزنامه شرق درباره ادبیات و تاریخ گفته بود «دست وپابستگی و بیچارگی انسان معاصر ایرانی در برابر حتمیت و قاطعیت اتفاقات تاریخی موضوعی است که شاید یکی از مایههای اصلی کارهای من باشد». انعکاس این نگاه را در سپیدهدم ایرانی هم میتوان دید. تو گویی تاریخ قطار غولآسایی ست که ماهیتی مستقل از انسان دارد و چه بخواهی و چه نه میآید و اگر حواست نباشد از وسط زندگیات رد میشود، پس بهترین کاری که میشود کرد این است که از روی ریل کنار رفت؛ نگاهی جبرگرایانه به تاریخ که در آن عاملیت انسان و نقشش در تغییر مسیر تاریخ به کلی نادیده گرفته میشود. چهلتن در این رمان که نامزد جایزهی کتاب سال جمهوری اسلامی هم بوده پلاتی چیده که در آن طومار زندگی شخصی یک زوج عاشق، به واسطهی فعالیت سیاسی مرد، چنان هولناک و برگشتناپذیر در هم پیچیده میشود که در پایان راهی برای خوانندهی نگونبخت نمی ماند جز این که ماستها راکیسه کند و برسد به این نتیجهی عامیانه که: سیاست پدر مادر ندارد.
حافظه اِشغالشده
16 شهریور 1394«یک بیچارگییِ بخصوص! و این حالت حقیقییِ درونش بود؛ حس و حالی آشنا! حالتی که در همهیِ عمر بیش از هر حالت دیگری تجربه کرده بود همین بیچارگییِ بخصوص بود.» (سپیدهدم ایرانی/ ص69)
امیرحسن چهلتن چند سال پیش در گفتوگو با روزنامه شرق درباره ادبیات و تاریخ گفته است: «آدمهای معمولی در برابر تاریخ دست وپا بستهاند.» عصاره رمانهای چهلتن را میتوان به یاری همین جمله استخراج کرد. رمانهایی که وقایعشان بر زمینه تاریخ معاصر ایران روی میدهند و در آنها سرنوشت آدمهای معمولی به نوعی با این زمینه تاریخی گره میخورد. تاریخ برای چهلتن، یک عنصر دراماتیک و عامل اصلی جهتدهنده به حوادث داستان است. چهلتن با قراردادن آدمهای معمولی در متن تاریخ، نقاط تاریک تاریخ را میکاود و این را که تاریخ چگونه سرنوشت آدمها را ناخواسته به سمتی سوق میدهد که آنها آن را پیشبینی نکردهاند.
در «سپیدهدم ایرانی» نیز شاهد این بازی دراماتیک تاریخ با شخصیتهای خیالی داستان هستیم. ایرج بیرشگ، قهرمان این رمان، بر اثر شرکت در عملیات ترور شاه مجبور به فرار از ایران میشود. فراری که او را از همسر جواناش، «میهن»، جدا میافکند و 28 سال در اردوگاه کار اجباری در روسیه گرفتار میکند. ایرج هنگام فرار در مرز روسیه دستگیر میشود. شب اول بازداشت صحنهای تکاندهنده میبیند که این، مسیر زندگی خانوادگیاش را تغییر میدهد. ایرج با دیدن این صحنه دیگر نمیتواند به همسرش میهن نامه بنویسد. میهن این بیخبری از ایرج را به حساب بیوفایی او میگذارد. ایرج پس از 28 سال در حالی به تهران بازمیگردد که با کل چشمانداز پیش روی خود بیگانه است. این بیگانگی، این گیجشدن، این گمکردن موقعیت خود در موقعیت تاریخی تازه، داغی است که تاریخ بر پیشانی ایرج زده است. ایرج در بازگشت به تهران مکان و زمان را گم کرده است. او تاریخ خود را از دست داده است و جای پای سفتی ندارد.
ایرج به گسستی 28 ساله از تاریخ خود و از زندگی شخصیاش دچار شده و مسئول این گسست، تاریخ است. اینجاست که زندگی شخصی او تحتتأثیر تاریخ دستخوش بحران میشود. در داستان چهلتن رفتار خشن سرباز روس با عکس «میهن» فاعل داستانی این بحران است. این سرباز روس گویی نماینده وجه مذکر تاریخ است و همین وجه مذکر است که رابطه عاشقانه ایرج و همسرش را ویران میکند. چهلتن پیش از این رمان، در «تهران، شهر بیآسمان» نیز بهگونهای دیگر به این وجه مذکر تاریخ پرداخته بود. در «تهران، شهر بیآسمان» کرامت، به عنوان لمپنی از دار و دسته شعبان بیمخ تاریخ مذکر را در تن مردانه خود حمل میکند و جالب اینکه این تن مردانه، یکدم در «سپیدهدم ایرانی» هم ظاهر میشود و در بحبوحه بگیروببندهای حکومت شاه همراه دار و دستهاش در خیابان جولان میدهد تا از طرف حکومت شاه عرصه عمومی را وحشتزا کند: «ایرج به دنبال لحظهای سکوت و با لحنی که انگار خبر مرگ کسی را میدهد، گفت: لاتهای شهر کلوب حزب را اشغال کردهاند! از باب همایون که بالا میآمدند، دیدمشان. کرامت سردستهشان بود».
جایی دیگر از رمان، آنجا که ایرج پس از 28 سال با همسرش روبهرو میشود و ناگهان به یاد آن سرباز روس میافتد، ذهناش حین یادآوری آن تصویر موحش اینگونه خوانده میشود: «سرباز دیلاق روس! در محاصرهی تپههای شنی و ماهورهای دلگیر مرزی در انتظار شکار بختبرگشتههایی که به امیدی عبث و سودایی خام خود را قربانییِ هوهوی باد و وهم بیابان میکردند و در یک درماندگییِ مطلق شاهد خاموش تجاوز به عزیزترین مایملک خود باقی میماندند! مردی که جز یاد یک زن چیزی با خود نمیبرد، در اولین بزنگاه آن را به تاراج داد». نقطه تلاقی زندگی شخصی ایرج با تاریخ همان نقطهای است که وجه پنهان تاریخ را آشکار میکند؛ همان وجهی که تنها در ادبیات قابل مرئیشدن است. در تاریخی که شخصیت رمان سپیدهدم ایرانی زیسته است عشق امری ناممکن است. چیزی است که در کوران حوادث تاریخی هدر میشود و شخصیت رمان را شکستخورده و به تاراجرفته بهجا میگذارد. تجربه هولناک ایرج، راه عشق را مسدود میکند. از سویی تجربه هولناک چنانکه میهن در جایی از رمان میگوید منجر به بیحافظگی شخصیتهای رمان شده است.
ایرج همچون تصویری است که زمینه خود را گم کرده است و گیج و بیحافظه در تهرانی که پس از 28 سال آن را دگرگونشده مییابد در جستوجوی پناهگاهی در گذشته است: «گذشته! همیشه این گذشته بود که او را نجات میداد یا مثل مخدری او را از هجوم لحظههای حال دور میکرد». ایرج گذشته را نخست بهصورت نوستالژیک به یاد میآورد، اما دیری نمیگذرد که تصاویر نوستالژیک گذشته جای خود را به تصاویری واقعیتر و اضطرابزا از همان گذشته میدهند: «خاطراتش اینک بیرتوش و دستنخورده بود؛ چیزی که واقعیت داشت! بیستوهشت سال تمام از این واقعیت یک کارت پستال ذهنی ساخته بود؛ خودش را فریب داده بود! این بود آدم و دکان و سنگ و درخت این شهر!» گذشته در ذهن ایرج با رنگها و بوهای نوستالژیک آغاز به حرکت میکند اما رمان، این مرئیکننده هر آنچه نوستالژی میکوشد آن را رتوش و لاپوشانی کند، حرکت گذشته را در ذهن ایرج تا آنجا پیش میبرد که روی دیگر سکه آشکار میشود و رنگ بدلی کارت پستالی که ایرج از گذشته برای خود ساخته است میریزد و جای آنرا تصویری واقعی میگیرد.
بیحافظگی یا دقیقتر اگر بخواهیم بگوییم، اشغالِ تمامی حافظه توسط یک تجربه هولناک باعث میشود که ایرج دیگر نتواند گذشته را مثل قبل به یاد بیاورد و مثل قبل با آدمها ارتباط برقرار کند و این، گویی مقدمهای است برای جور دیگر به یادآوردن. مقدمهای برای آشکارشدن آنچه حافظه آن را مخفی نگه داشته بود. اینگونه است که نمودهای زیبایی که حافظه از گذشته شهر به یاد دارد جای خود را به نمودهایی زشت از همان گذشته میدهند و از پس سطح ظاهری و نوستالژیک گذشته تاریخی، وجوه نامرئی آن مرئی میشود.
فریب خورده حزب توده
17 اسفند 1386این هفته من درباره نویسندهای با شما صحبت میکنم که از شهرت قابل تاملی در ایران برخوردار است. نام این نویسنده، امیرحسن چهلتن و کتابی که درباره آن با شما صحبت خواهم کرد سپیده دم ایرانی، آخرین اثر این نویسنده است. البته وقتی به مجموعه آثار او توجه میکنیم میبینیم از سال حدود ۱۳۵۵شروع به کار کرده و آثار او منتشر شده است. به ترتیب سال چاپ، یعنی کتابهای او اغلب به چاپ دوم و سوم رسیده، حتی به چاپ چهارم رسیده، من اسم کتابها را میآورم. صیغه، مجموعه داستان ۱۳۵۵. دخیل بر پنجره فولاد، مجموعه داستان ۱۳۵۷. روضه قاسم، رمان ۱۳۶۲. تالار آیینه، رمان ۱۳۷۹. دیگر کسی صدایم نزد، مجموعه داستان ۱۳۷۱. چیزی به فردا نمانده است، مجموعه داستان ۱۳۷۷. مهر گیاه، رمان ۱۳۷۷. تهران شهر بیآسمان، رمان ۱۳۸۰. عشق و بانوی ناتمام، رمان ۱۳۸۱. ساعت ۵ برای مردن دیر است، مجموعه داستان ۱۳۸۱. کات منطقه ممنوع، چاپ اول ۱۳۸۳.
به طوری که میبینید ما با نویسنده پرکاری روبرو هستیم که با دقت و پشت سرهم و بدون وقفه مینویسد و درحقیقت کار او نوشتن است. امیرحسن چهلتن در سال ۱۳۳۵ به دنیا آمده و از بچههای تهران به حساب میآید. در کتابی که من امروز درباره آن با شما صحبت میکنم یا رمانی به نام سپیدهدم ایرانی، ما با شخصیتی روبرو هستیم که پلیس بوده، در یک مقطعی از کشور خارج شده، به روسیه رفته، البته به شوروی به دلیل اینکه از مرزهای شمالی ایران خارج شده که امروز جمهوریهای مستقلی را تشکیل میدهند. ولیکن با عبور از مرز، خودش را به بیرون از کشور پرتاب کرده و بعد مساله جالب این است که در روسیه، به محض رسیدن به عنوان جاسوس دستگیر شده و به سیبری اعزام شده. این شخصیت درحقیقت شخصی است که در کتاب به نام ایرج بیرشک نامیده شده است. بعد داستان دراماتیک دردناکی را همراه خودش برای ما در این کتاب، دنبال میکند.
یعنی میشود گفت که از بعد از انقلاب اسلامی ما با نوعی از ادبیات روبروییم که میتوانیم اسم آن را بگذاریم، ادبیات ویژه شخصیتهای وابسته به حزب توده که خاطراتشان را مینویسند. شمار این آثار بسیار زیاد است. اغلب این افراد در نوشتن آثار خود بر این نکته تاکید دارند که چه اشتباهی کردند و چگونه گول خوردند و چگونه خودشان را به دامان اندیشه، البته نه اندیشه کمونیستی چرا که اندیشه کمونیستی، اندیشهای است قابل تامل و قابل بررسی، بلکه خودشان را وابسته کردند به یک حزبی که کاملاً به شوروی وابسته بود و به دنبال رویاهایی از کشور خارج شدند در مقطع نهایی دهه ۲۰ و بعد در خارج از کشور دچار دردسرها و سرگردانیهای بسیار زیادی شدند. من در این لحظه دسترسی به این کتابها ندارم. بسیار خوشحال میشدم اگر فهرستی از آنها داشتم و برای شما میخواندم. ولی کتاب امیرحسن چهلتن، سعی میکند به یکی از این ماجراها که به نظر میرسد واقعی باشد، یک محتوای داستانی بدهد و خیلی خوب هم این داستان را بررسی کرده. یعنی بجای اینکه ما با یک شرح احوال روبرو باشیم با یک رمان روبرو هستیم. نگاه کنید به بخش آغازین کتاب.
«جمعه۲۷ بهمن ۱۳۵۷، فرودگاه تهران. یکهو انگار کسی صدایش زد. وقتی رو برمیگرداند و بر متن همهمه خفیفی که مثل یک تور نامریی سالن فرودگاه را میپوشاند، همان نوای گمشده دوباره طنین انداخت. چند سال میگذشت از آخرین باری که صدای آشنا صریح و روشن و صاف، بیهیچ لهجه و لکنتی او را صدا کرده بود. آن وقت صدای خود را شنید. من ایرج بیرشک، ماده ۱۱ پنج اکتبر، تاریخ دستگیری یولی ۱۹۵۱، پایان محکومیت یولی ۱۹۶۱. دوباره آن دهلیز تاریک و سرد را دید. دهلیزی که آنها را به معدن سنگ میرساند و ردیف مردهای ژندهپوشی که تن فرسوده را در تاریکی صبح به جلو میکشیدند تا به هنگام خروج از اردوگاه در صف طویل بازرسی قرار بگیرند. و بعد زوزه موتور روشن کامیونهایی بود که دود خاکستری لولههای اگزوز خود را همچون کلاغی که وا میرفت و محو میشد در هواهای منجمد، بیرون میفرستاد. صدای عربده سربازان روسی و دیگر هیچ جز جهانی خاموش و سرد».
این لحظهای است که قهرمان کتاب پس از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ در اولین روزهای بعد از این انقلاب به ایران آمده و در فرودگاه و بازگشت میکند در رویا به روزهای دردناکی که در سیبری گذرانده و کار اجباری کرده و بیگاری کشیده به عنوان زندانیهایی که به اعمال شاقه محکوم میشوند. واین ایرج بیرشک هم دچار همین اشکال بود. ایرج یا قهرمان کتاب، همسری دارد و همسرش را دیوانه وار دوست دارد. همسر او هنرپیشه است و در یک تاتر کار میکند؛ تاتری که نوشین راه انداخته، از همین جاها ما میتوانیم بفهمیم که داستان میتواند کاملاً واقعی باشد و متکی است بر خاطرات یک شخصیتی که از روسیه به ایران گریخته و بعد مرد جوان چون درگیر فعالیت سیاسی است و چون دچار این احساس است که اتحاد جماهیر شوروی، بهشت روی زمین است که امپریالیسم خونخوار، درها را به روی انسانها بسته و بایستی رفت و به آنجا منتقل شد و با توجه به حوادثی که در اواخر دهه ۲۰ در ایران رخ میدهد و حزب کمونیست ایران یا حزب توده، ممنوع اعلام میشود، و زیرزمینی میشود و عدهای مجبور به فرار میشوند؛ این شخصیت هم فرار میکند.
امیر حسن چهلتن در این کتاب علنا قصد ندارد از شوروی، چهره زشتی بدست بدهد. بلکه فقط بر واقعیت تکیه دارد. یعنی سرنوشتی که این شخصیت دچار آن شده است. و بعد ما صحنههای دردناکی داریم از لحظاتی که او از مرز گذشته. سربازی که مراقب اوست و یک سرباز روس است و با دیدن عکس همسر او که زن بسیار زیبایی است، عکس را از او میگیرد و رفتارهای زنندهای میکند که برای مرد جوان درحقیقت مثل این است که به زن او تجاوز کردهاند. و او بعد به سفر هولناکی میرود در عمق شوروی و در اعماق سیبری که به اصطلاح به کار اجباری میپردازد. در یک صحنه در یاد ماندنی، اینها در انبار کشتی زندانی هستند تا به مرکز کارشان برسند و بعد یکی از افراد خودکشی کرده، از یک میلهای خودش را آویزان کرده و با کشتی که کج و معوج میشود، این جسد هم در طول کشتی حرکت میکند و میرود و برمیگردد. صحنه بسیار ترسناکی است. اما بعد ترکیب میشود با عکس روزنامههایی که او با چشم خودش میبیند در روزهای اول که به تهران میآید و اسامی کسانی که بدون محاکمه اعدام شدهاند را میخواند یا با محاکمههای چند دقیقهای، نظر او را جلب میکند. یعنی به یاد میآورد که عین همین حوادث در جای دیگری رخ داده است.
مساله جالب در این کتاب بررسی زندگی دوران کودکی این مرد جوان است. پدر او یک افسر است و همسر وی مرده و بچههایش را خودش بزرگ میکند ولی گویا دچار نوعی میل به همجنسگرایی است. که به دختر او بسیار سخت میآید و باعث قطع رابطه با پسرش میشود. ماجرای خانوادگی ایرج بیرشک، بسیار دردانگیز است. یعنی از یکسو بازگشت میکند به سوء تفاهماتی که مابین افراد خانواده وجود دارد و از سوی دیگر سوء تفاهماتی که بین فرد و جامعه و دولت وجود دارد. و از سوی دیگر رفتن و وارد جامعهای دیگر شدن و دچار رنج و عذاب در جامعه دیگری شدن، اینها همه با هم، به اتفاق یک رمان قابل تامل را ساخته است. من چنین به نظرم میآید که امیرحسن چهلتن، بسیار خوب کار کرده و مشکلاتی را نشان میدهد که بسیار قابل بررسی است. یعنی ما ایرانیها، بویژه شدیداً احتیاج داریم در این باره بدانیم. من در این لحظه کتاب را همینطوری ورق میزنم و از جایی شروع میکنم به خواندن:
«ایرج نمیشنید او چه میگفت. برای همین پرسید، پای مرد دیگری درمیان است؟ دوباره آمد با برق چشمهای نانجیب نگاهش، با همان هیکل گنده و بوی تند نرینگی و به همه کابوسهای شبانه همان سال ها، معنایی صریح و روشن داد».
این صحنهای است که ایرج بالاخره موفق میشود با همسرش ملاقات کند. همسری که درد زیادی کشیده و رنج فراوانی برده و تنهایی ترسناکی را تجربه کرده و هرگز ازدواج نکرده و هرگز نمیدانسته که شوهرش در زندان بوده و این سالها را بر شوهر نمیبخشد. خیلی درام غمگینی است و درستترین صحنه هم آن است که او به یاد میآورد آن سرباز روس را که عکس زن را مصادره کرده به اصطلاح و مرد را دچار یک عذاب روانی وحشتناک کرده.
«مهین خود را عقب کشید و با لحنی مردد گفت، مرد دیگر؟ این کلمات را چنان بر زبان آورده بود که انگار مفهوم آن را نمیشناخت. لحظهای به چشم خیره شد. بعد به خود آمد و گفت نمیدانم. وقتی از یک من دیگری حرف میزنی، درست نمیفهمم منظورت چیست. تکیه داد. آدم فقط یک بار عاشق میشود، ایرج. آیا این یک نکته امید بود. اما آنها سکوت کردند و این سکوت به درازا کشید. ایرج دست به فنجان چای برد و بعد تکهای کیک به دهان گذاشت. مهین گفت بگذار چایت را نو کنم».
بخش دراماتیک این داستان، علاوه بر روابط پدر و پسر که به بنبست خورده و علاوه بر رابطه پسر با اجتماع که به بنبست خورده؛ بازگشت میکند به بنبستی که در رابطه با او و همسرش پیش آمده. شاید بشود گفت در پشت این رابطه است که ما یک داستان ظریف را میبینیم. شاید مرد برای اینکه به همسرش ثابت کند که او را دوست دارد و میخواهد برای او زندگی کند، از کشور خارج میشود. درحقیقت شاید برنمیتابد اینهمه زیبایی را که در تعلق او قرار گرفته به عنوان همسر. این نکته خیلی ظریفی است که میشود راجع به آن خیلی صحبت کرد. به هر حال من فکر میکنم کتاب سپیده دم ایرانی، از کتابهای ماندگار ادبیات فارسی باشد و جزو آثاری است که میشود روی آنها خیلی تامل کرد و بحث کرد. یک برنامه کوتاه، گنجایش بیشتر از این را ندارد. من خواندن سپیده دم ایرانی را به شما توصیه میکنم. امیر حسن چهل تن از نویسندگان خوب ایرانی است و بدون شک آینده درخشانی دارد، به دلیل کار مداومی که میکند. یعنی او به نظر میآید خودش را به معنای حقیقی کلمه نسبت به ادبیات متعهد میداند.