دیگر کسی صدایم نزد (مجموعه داستان کوتاه)
توضیحات
چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا میداند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا میداند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ بهگمانم دوشنبه باشد. اصلاً چه فرق میکند. چه موقع روز است! بهمن چه که ساعت چند است. هروقت که میخواهد باشد. اصلاً بهچه درد آدم میخورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد که بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشستهاند روی طاقچهها کوک کنم؟ این ساعتها با آن صدای یکنواخت مردهشان چه چیزی را بهآدم میخواهند حالی کنند. برای کی بدانم، ساعت چند است؟
این مجموعه شامل داستانهای زیر است:
«دفتر اول»، «صله رحم»، «دیگر کسى صدایم نزد»، «دیوار سمج شیشهاى»، «ته شب»، «چشمهایى به رنگ دریا»، «دفتر دوم»، «دسته گلى براى مرگ»، «اسرار مرگ میرزا ابوالحسنخان حکیم»، «داستان مرگ یک انسان»، «مرگ، دیگر چیز مهمى نیست»، «پنجره نمىگذاشت به مرگ فکر کنم» و «پنجره سبز برگها»
نقد ها
بوطيقای مرگ
14 آذر 1397«زبان آن زندگی است كه مرگ را در خود دارد و خود را در آن میپاید.»
موریس بلانشو
روزمرگیِ مردی بازنشسته كه از یك ملالِ كلیشهای به ورطهای هولناك میافتد، داستانِ «داستان مرگ یك انسان» است كه بار نخست در زمستان 66 در مجله مفید چاپ شد و اینك در مجموعه «دیگر كسی صدایم نزد» اثر امیرحسن چهلتن. مجموعهای در دو دفتر كه «مرگ» در داستانهایش پرسه میزند خاصه در داستانهای دفتر دوم كه كلمه مرگ، هم در عنوان داستانها هست و هم در روایتش: دستهگلی برای مرگ، اسرار مرگِ میرزا ابوالحسنخان حكیم، داستان مرگ یك انسان، مرگ دیگر چیز مهمی نیست و پنجره نمیگذاشت به مرگ فكر كنم. آقای پارسی شبِ اول بازنشستگی را تا دیروقت روزنامه میخواند و پیپ میكشد، فردا صبح اما از سرِ عادت باز صبح زود بیدار میشود تا اینكه خانواده به فكر میافتند برای پدر كاری دستوپا كنند و این وضع همهچیز را دگرگون میكند. كار كه پیدا نمیشود بهسبب بیرغبتیِ آقای پارسی، اتاق بالاخانه را برایش آماده میكنند بهقصد تولیدی در خانه و درواقع مرد به آنجا تبعید میشود. سرفههای خشك نشان از «یك زوال قطعی» دارد. آقای پارسی این زوال را با آویختن خود به «ادبیات» سپری میكند، دوباره به خواندن روی میآورد. از همینجاست كه برای لحظهای سروكله صادق هدایت پیدا میشود. اصلا، در تمامِ داستانهای چهلتن با تمامِ تفاوتهایش با نوعِ ادبی هدایت، رگههایی از این نویسنده معاصر هست. نویسندهای كه باور داشت كسانی هستند كه از جوانی شروع به جانكندن میكنند و شاید «جانكندن» نزدیكترین تعبیر برای داستان موصوف باشد. سایه مرگ، یا بهتعبیر درستتر، همارهمردن بر تمام داستانها افتاده است كه داستان مرگِ یك انسان سرنمونِ آنهاست. آقای پارسی شیفته هدایت و بالزاك میشود و دیگر اتاقش بیشتر به كتابخانهای متروك میماند. در این فرایندِ زوال، ادبیات تنها امكانی است كه مرد را از تنهایی در میآورد یا شاید او را آماده مرگ میكند. اتاقِ سرد و خالیِ آقای پارسی كه هریك از اعضای خانواده میكوشند تا چیزی به آن اضافه كنند و ازقضا این كوششها كُنهِ تلخ ماجرا را بیشتر رو میكند، در حكم گوری است و مردِ مات و ساكت در آن یادآور مفهومِ زندهبهگور. چهلتن در هر داستانش با مفهوم ادبیات نیز درگیر است. انگار هر داستان خطی، پاراگرافی از بوطیقای داستاننویسیِ او است كه بناست روزگاری به قالب كتابی درآید. ادبیات در «دیگر كسی صدایم نزد» خاصه داستانِ مرگ یك انسان، با مرگ همبسته است. درست همانطور كه بلانشو معتقد است «ادبیات با پایان آغاز میشود.» چهآنكه ادبیات به چیزی كه وجود ندارد اجازه سخنگفتن میدهد و بهعبارتی هستی میبخشد. زبان در ادبیات خواهان بهچنگآوردن غیبت چیزهاست. پس از مرگ میآغازد. بلانشو فرایند نوشتن، ادبیات را با مرگ در معنایی وسیع نسبت میدهد و نوشتن را «تجربه مردنی نیرومندتر از مرگ» میخواند كه با تجربه «شب» ممكن میشود. «شب دیگر، شب اصیل كه گریزگاهِ خواب را از ما میگیرد، شبی که در آن نمیتوان مكانی یافت، جایی كه بدن از آرامگرفتن سر باز میزند.» و بهتعبیر سایمون كریچلی در «خیلی كم... تقریبا هیچ»، این شبِ دیگر، شبِ شبحآسای رویاها و اشباح و ارواح است كه در آن نَه میتوان به خواب رفت و نَه میتوان مرد زیرا چیزی نیرومندتر از مرگ حاضر است: «حقیقتِ سادهی تختهبندِ هستی بودن بدون هیچ راهی برای خروج» چیزی كه بلانشو آن را در تقابل با مرگ، «همارهمردن» مینامد: ناممكنی مرگ. تختهبندِ هستی بودن تجربه بیخوابی هم هست، بیداری در شب كه بدن را بیمار میكند و در دور بیخوابی گرفتار. «فرد این انباشتِ جسمانی شب را همچون هزاران زخم دردآلود نادیدنی در طول روز با خود میبَرد و چشمهایش در زیر پلكهایی افتاده آرام میسوزند.» این تجربه از نظر بلانشو همان تجربه ادبیات یا نوشتن است و نوشتنْ شوقی است به خاستگاه شبانه اثر. از اینروست كه او نویسنده را «بیخوابِ روز» مینامد. ادبیات سمتِ تاریك روز است؛ سمتی كه روز آن را پس رانده است. در داستان نخست دفتر دوم، «دستهگلی برای مرگ» دختر جوان پناهجویی كه مادرش را در كودكی از دست داده است، مرگ را از زبان پدرش، «تكه ابر سیاه» میداند. «مُردن یعنی چه؟ پدرم ماه را توی آسمان نشانم داد. تكه ابری سیاه داشت به طرفش میرفت. به من گفت: آن تكه ابر سیاه همان مرگ است... لحظاتی بعد ابر سیاه بهتمامی ماه را پوشانده بود.» ادبیات از منظر بلانشو نه میتواند به آگاهی تمام دست پیدا كند و نه به ناآگاهی تمام تن در دهد. «ادبیات با نفیِ روز، روز را بهمثابه تقدیر بازسازی میكند و با تأییدِ شب، شب را همچون ناممكنیِ شب مییابد.» داستانِ دیگری هست «اسرار مرگ میرزا ابوالحسنخان حكیم» كه با مرگِ میرزا آغاز میشود. مرصع، زن میرزا كه سی سال همبالینِ میرزا بوده در این سالیان به زنی نیمهمجنون بدل میشود و از جنونش روایتهایی نقل میکنند كه یكیشان نزدیكتر به واقع است. یك روز وقتی مرصع بستههای روزنامه را به حكمِ میرزا به بازار برده بود مفتشها گیرش انداخته و برای مُقرآوردنش چوب به سرش زدند و از سر آن بود كه مرصع دیگر به حالوروز قبل برنگشت. جنون مرصع به مرگِ میرزا منجر میشود، «هو پیچید كه مرصع شوهرش را با سمالفار كشته است.» میتوان روایت دیگری هم اضافه كرد: واقعیاتی كه مرصع در روشنایی روز میدید او را به جنون كشاند و میرزا هم كه سمتِ ناپیدای روز را میپایید از دلودماغ افتاده بود، روزنامه قانون هم دیگر چاپ نمیشد و میرزا هم چیز دیگری نداشت تا از ملكالمتكلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل و واعظاصفهانی به مستنطقها بگوید. مانده بود مرگ كه در رسیده بود.
داستانهای چهلتن در این مجموعه، با اینكه به مرگ ختم میشوند یا پوچی، سنخی از هیچانگاری را تداعی میكنند كه بهقولِ كریچلی میل به چیرگی بر هیچانگاری دارد. در تمام آنها «بیمعنایی همچون یك دستاورد یا یك وظیفه یا مطالبه نهفته است.» و در این میانه مفهوم مرگ حضورِ جدی و پررنگ دارد. زیرا در نظر بلانشو اگر میخواهیم سخن بگوییم باید مرگ را ببینیم، باید آن را پشت سر خود بدانیم. انگار به یك مقبره تكیه كردهایم، و خلاء مقبره چیزی است كه زبان را حقیقی میكند و مرگ تبدیل به موجود میشود. با این تعبیر میتوان ادعا كرد که چهلتن در بیشتر آثارش خاصه در شش داستانِ دفتر دومِ «دیگر كسی صدایم نزد» و چند داستان از دفتر اول، به مقبرهای خالی تكیه داده است تا از طریق زبان و ادبیات از نیستی موجودی خلق كند با دركِ اینكه مرگ هماره پشت سر نویسنده است شاید هم نزدیكتر.