دیگر کسی صدایم نزد (مجموعه داستان کوتاه)
توضیحات
چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است!؟ خدا میداند. یکسال! دو سال! آخر چند سال!؟ خدا میداند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ بهگمانم دوشنبه باشد. اصلاً چه فرق میکند. چه موقع روز است! بهمن چه که ساعت چند است. هروقت که میخواهد باشد. اصلاً بهچه درد آدم میخورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد که بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشستهاند روی طاقچهها کوک کنم؟ این ساعتها با آن صدای یکنواخت مردهشان چه چیزی را بهآدم میخواهند حالی کنند. برای کی بدانم، ساعت چند است؟
این مجموعه شامل داستانهای زیر است:
«دفتر اول»، «صله رحم»، «دیگر کسى صدایم نزد»، «دیوار سمج شیشهاى»، «ته شب»، «چشمهایى به رنگ دریا»، «دفتر دوم»، «دسته گلى براى مرگ»، «اسرار مرگ میرزا ابوالحسنخان حکیم»، «داستان مرگ یک انسان»، «مرگ، دیگر چیز مهمى نیست»، «پنجره نمىگذاشت به مرگ فکر کنم» و «پنجره سبز برگها»
همچنین داستان دیگر کسی صدایم نزد با صدای بهنام درخشان در رادیو داستان منتشر شده است:
نقد ها
خانه های خالی درندشت
20 شهریور 1401نگاهی به داستان کوتاه «مرگ چیز مهمی نیست» نوشته امیرحسن چهل تن
داستان کوتاه «مرگ دیگر چیز مهمی نیست» را امیرحسن چهل تن بین سال های 62 تا 69 نوشته و در مجموعه «دیگر کسی صدایم نزد» در سال 81 چاپ کرده است. «قمر»، شخصیت اصلی داستان، زن میان سالی است که تنها در خانه ای که صاحبانش به فرنگ مهاجرت کرده اند، زندگی می کند. او خدمتکار و ندیمه این خانواده بوده و حالا به عنوان نگهبان مانده است. مدتی است درد سینه امانش را بریده، دکتر رفته، بستری شده، در ریه اش توده ای دیده می شود، دکترها از گفتن حقیقت به او طفره می روند و می گویند چیز مهمی نیست. او احساس ترس و تنهایی می کند، به سراغ نگهبان خانه درندشت کناری می رود که او هم بعد مهاجرت صاحبخانه تنها مانده. مشهدی حبیب مرد خوبی است، او به قمر علاقه دارد، آنها عقد می کنند، بعد از دو ماه و اندی حبیب به دلیل سرطان پیشرفته می میرد؛ قمر دوباره تنها می شود، در بعدازظهر تابستان، تصادفی با خانم برومند، همسایه جدید که پرستار است آشنا می شود. او رسیدگی و محبت زیادی به قمر می کند در حالی که خودش هم مریض است، تومور مغزی دارد و بالاخره هم می میرد، قمر درمانش را پی می گیرد، حالش بهتر شده، در بیمارستان به او می گویند اثری از توده در ریه نیست و آن را شبیه معجزه می داند. بالاخره قمر تصمیم می گیرد به تنها دخترش که در اسفراین زندگی می کند نامه بنویسد و از او بخواهد که با دو نوه اش به دیدنش بیایند، هنوز نامه را پست نکرده، به بهشت زهرا می رود تا سری به مزار حبیب و برومند بزند، از اتوبوس که پیاده می شود سکته قلبی می کند و در دم می میرد. «...خرمای فاتحه اش را هم خودش آورده است».
داستان «مرگ دیگر چیز مهمی نیست» مثل اغلب داستان های چهل تن واقع گرایانه است و پیرنگی کلاسیک دارد: روابط علی معلولی، پایان بسته، واقعیت یکپارچه و قهرمان منفرد؛ قمر می فهمد بیماری اش یک مریضی معمولی نیست، دچار وحشت از تنهایی و بی پناهی می شود، به عنوان قهرمان داستان می اندیشد، تصمیم می گیرد و عمل می کند. داستان، حدود پنج ماه از زندگی قمر را روایت می کند، بازنمایی شخصیت قمر و کنش هایش، از ثبات و منطق یکدستی برخوردار است. مخاطب او را باور و همراهی می کند، حتی پایان گروتسک وار داستان را به راحتی می پذیرد. مرگ هر سه شخصیت داستان در بازه زمانی پنج تا شش ماه شاید اغراق آمیز به نظر بیاید، اما تعمد آگاهانه نویسنده در این چیدمان و حتی اسمی که برای داستانش انتخاب کرده نشان از این است که او درون مایه «مرگ هم نزدیک است، هم چیز مهمی نیست» را به شیوه خود بیان کرده است. از طرفی می دانیم که داستان واقع گرا، گرچه در یک واقعیت پایدار شکل می گیرد، اما واقعیت در اینجا به معنای امور واقع نیست. «داستان استعاره ای برای زندگی است، استعاره ای که ما را به فرای امور واقع می برد و با بنیادها و ریشه ها آشنا می کند. لذا خطاست اگر معیارهای واقعیت را در مورد داستان به کار گیریم».1
برای تحلیل جزئیات تکنیکی این داستان، می توان آن را به هشت بخش تقسیم کرد که این تقسیم بندی بر اساس توالی وقایع و پیشرفت داستان است. درباره عناصر داستان مقالات و کتاب های زیادی نوشته شده که مشترکات بسیار دارند، اما در برخورد با داستان هایی از این دست، مقاله سام اسمایلی2 جالب توجه است، شاید به دلیل شیوه برخورد کلاسیک او با اثر نمایشی، و از آنجا که داستان «مرگ دیگر...» اثری دارای پیرنگ کلاسیک است -گرچه در قامت داستان کوتاه - بر همین اساس عناصر آن را بررسی خواهم کرد.
- در این داستان زاویه دید، دیدگاه یا زاویه دید دانای کل محدود است. «در این شیوه راوی- دانای کل- به جای حرکت در میان شخصیت ها، خود را محدود به یکی از اشخاص داستان می سازد و از دریچه نگاه او داستان را روایت می کند، بدین گونه راوی نمی تواند افکار، انگیزه ها و احساسات -کنش های ذهنی- سایر شخصیت های داستان را درک کند و تنها قادر است گفتار و رفتار -کنش های عینی- آنها را، آن گونه که شخصیت کانونی اش ادراک می کند، گزارش دهد».3 در این داستان گرچه به نظر می رسد زاویه دید، سوم شخص است اما همه چیز از فیلتر نگاه و احساس قمر بیان می شود. شروع داستان نیمه شبی است که قمر از درد سینه به خود می پیچد، حسرت می خورد که چرا به دخترش نامه نداده و چرا خانم و آقای خانه رفته اند. داستان بعد از به هم خوردن تعادل، به عنوان نخستین عنصر داستانی شروع شده، زندگی ایستا و روی روال قمر با مهاجرت صاحبخانه و تنها ماندنش از تعادل خارج شده و حالا با بیماری سختش، عنصر دوم یعنی آشفتگی بازنمایی می شود.
- در بخش دوم داستان، قمر به مرور وقایع دو هفته گذشته می پردازد، شخصیت اول (protagonist) یا محوری که سومین عنصر داستانی است خود را در معرض دید و شناخت مخاطب قرار می دهد. بستری شدنش در بیمارستان، سرفه های بی امان، عکس های سینه و اینکه چندین بار از او سراغ کس وکارش را گرفته اند. «چقدر بد است آدم کسی را توی این دنیا نداشته باشد.» سرپرستار گفته گلوله ای ریشه دار در ریه دارد، اما در نهایت زمان مرخصی، گفته بودند «برو چیز مهمی نیست... هروقت درد اذیتت کرد دوباره برگرد». قمر در بیمارستان خواب مشهدی حبیب را می بیند که به عیادتش آمده؛ همین طور دخترش نرگس را که شوهری بداخلاق و دو پسربچه شیطان دارد، به مخاطب معرفی می کند.
- در ادامه، نویسنده با جریان سیال ذهن، وارد خاطره دورتر قمر می شود، قبل تر از دو هفته: «یک ساعتی توی حیاط روی تخت پیش مشهدی حبیب بنشیند تا مشهدی حبیب همان طورکه دستی به سر و روی گل های باغچه می کشید با او درددل کند»، از اینکه صاحبخانه اش، ده سال او را به امان خدا ول کرده و رفته. اینجا ما با عنصر دیگری از داستان روبه روییم که در خدمت پیشبرد نهایی داستان اصلی است: داستان فرعی؛ نویسنده به کوتاهی هرچه تمام تر به موقعیت هر دو صاحبخانه اشاره می کند. هر دو خانواده تحصیل کرده (پزشک و استاد دانشگاه) و متمول بوده و مهاجرت کرده اند، حبیب بعد ده سال خسته شده، دلش می خواهد سروسامانی بگیرد. «قمر دلش غنج می زد، چادرش را شل می کرد و لپ هایش زیر نگاه مشهدی حبیب گل می انداخت». روایت این خاطره شیرین، قمر را به تصمیم و کنش بعدی در زمان اکنون، ترغیب می کند.
- داستان روال خود را در زمان حال پی می گیرد؛ «صبح که چشم ها را گشود، آفتاب همه پنجره را پر کرده بود و درد سینه دیگر نبود». در این بخش قمر نقشه ای دارد و دست به عمل می زند. نقشه، عنصر دیگری از داستان است که از سوی شخصیت اول آگاهانه یا نیمه آگاهانه ظاهر می شود. قمر برای بازگرداندن تعادل، کنش خود را پیش می برد. به سراغ حبیب می رود، تصمیمشان را می گیرند و فردا در حالی که قمر لباس و کفش خانم خانه را پوشیده و با ماتیک های خشک شده او، آرایش کرده به محضر می روند و عقد می کنند.
- سه ماه بعد، حبیب از سرطان مرده؛ قمر بعدازظهر گرم تابستان را در همان اتاق می گذراند. درد سینه یک طرف و تاپ تاپ توپ بازی بچه ها یک طرف. تنهایی و بیماری و سوگ ازدست رفتن حبیب، او را کم طاقت کرده، بالاخره توپ، شیشه آشپزخانه را می شکند. قمر توپ را پاره تحویلشان می دهد ،آن ها هم به سویش سنگ پرتاب می کنند، قمر به وسط کوچه می آید، با داد و فریادی بلند و بی وقفه، انگار می خواهد تمام دلخوری هایش از زمانه را بیرون بریزد، به دنبال شکوایه غم انگیزش کف کوچه از حال می رود، بچه ها کوچه را خالی کرده اند. دومین شخصیت فرعی-خانم همسایه- سر می رسد و او را به خانه و بعد به بیمارستان می فرستد؛ موانع به عنوان دیگر عنصر داستانی، در این بخش به اوج رسیده و تبدیل به بحران شده اند.
- قمر یک هفته در بیمارستان می ماند، برومند پرستار همین بیمارستان است. بعد از یک هفته بهبودی نسبی، قمر به خانه برمی گردد. برومند هر روز به او سر می زند.کشمکش قمر با بیماری و تنهایی، کمی فروکش کرده است.
- در پایان یک روز، هرچه قمر انتظار می کشد از برومند خبری نیست، صبح فردا به بیمارستان می رود تا خبری بگیرد، او به خاطر تومور مغزی بستری شده است و چند روز بعد می میرد. «قمر سیاه روی سیاه پوشید». مرگ خانم همسایه، چالش جدیدی برای اوست.
- بخش آخر حل وفصل و اوج با هم روایت می شوند. قمر بعد از دو ماه، سر موعد برای معاینه می رود، او خوب شده است؛ قبراق و سرحال به سراغ قصاب محل می رود تا برای دخترش نامه بنویسد، بعدازظهر در ورودی بهشت زهرا، از اتوبوس که پیاده می شود سکته می کند و می میرد.
داستان «مرگ دیگر چیز مهمی نیست» یک داستان کوتاه سرراست است، روایتگر آدم هایی است که در زندگی سرسخت و پرتلاش بوده اند، اما جهان شان بی رحم است. آنها سرشار از مهرند اما در دنیایی آغشته از بی ثباتی، اضطراب و کمبود در زمان جنگ زندگی می کنند. چهل تن این فضا را به خوبی تصویر کرده است. «... رادیو را روشن کرد. باز در جبهه جنگ بود و باز هم هیچ کوپن تازه ای اعلام نشده بود.»، «...یکهو قمر مثل ترقه از جا پرید. کجا را زده بودند؟»، «...یک ماه آزگار است صبح کله سحر می روم دم دکان محمد آقا. همه اش می گوید نداریم، برایمان نیاورده اند، فردا صبح هم سر بزن، همه تان حناق بگیرید، پس برای چه کوپن اعلام می کنید؟». این مجموعه، در سال های جنگ ایران و عراق نوشته شده و نزدیکی مرگ، اضطراب و احساس ناامنی، این درون مایه را قوی تر کرده است. اما رویکرد هر داستان نسبت به مرگ شبیه هم نیست، در بعضی، مرگ پایانی تاسف بار برای شخصیت داستان است، مثل داستان «مرگ یک انسان» و «مرگ دیگر چیز مهمی نیست»، و در مواردی مرگ آغاز هستی های بعدی است، مثل «چشم هایی به رنگ دریا»، «دسته گلی برای مرگ» و «پنجره سبز برگ ها». طبق پژوهش های حسن میرعابدینی از سال 1358 تا 1370، نزدیک به 1600 داستان کوتاه و 46 رمان و داستان بلند با موضوع جنگ در ایران منتشر شد. مهاجرت، مرگ و گریز از اضطراب، از جمله مضمون های مورد استفاده در این رمان ها بودند. در این سال ها، تعداد آثاری که به واقعیت زمانه، فردیتی داستانی داده و آن را هنرمندانه توصیف کرده باشند، کم است. نویسندگان حرفه ای تر جنگ، به جای به تصویر کشیدن قهرمانی ها، به توصیف حال وهوای مردم جنگ زده می پرداختند.4
مهاجرت اشخاص داستان هم نمود دیگر همان بی ثباتی است، مهاجرت صاحبخانه ها به خارج از کشور و مهاجرت قمر و مشهدی حبیب از شهرهایشان به تهران، هم صاحبخانه ها، هم قمر و حبیب در غربت و بی کسی مانده اند برای زندگی بهتر و شاید از سر نوعی ناگزیری.
از دیگر نقطه قوت داستان «مرگ دیگر چیز مهمی نیست»، زبان است. هر شخصیتی زبان منحصر خود را دارد، استفاده از اصطلاحات عامیانه از سوی قمر کاملا متفاوت از زبان سایر شخصیت هاست. گرچه از میان همه گفت وگوهای قدرتمند، تنها آن شکوایه قمر در کوچه، بعد از سنگ پرانی بچه ها و اشاره او در آن وانفسا به صف نان و دعوایش با زنی که نمی گذاشته یک عدد نان بخرد یا قصاب محل که هیچ وقت گوشت کوپنی ندارد، انگار به زور تحمیل شده و به این موقعیت وصله شده که شاید در جای دیگر جذاب تر می نمود. در پایان باید گفت داستان «مرگ دیگر چیز مهمی نیست»، روایت سرگذشت زنی است که می خواهد دودستی زندگی را نگه دارد، تمام توانش را می گذارد، اما قرار نیست بماند، عزیزانی را از دست می دهد و خود به آنها ملحق می شود.
خانه های خالی دَرندشت
17 تیر 1401داستان کوتاه« مرگ،دیگر چیز مهمی نیست» را امیر حسن چهلتن بین سالهای 62 تا 69 نوشته و در مجموعه «دیگر کسی صدایم نزد» در سال 81 چاپ کرده است.قمر شخصیت اصلی داستان ،زن میانسالی است که تنها در خانه ای که صاحبانش به فرنگ مهاجرت کرده اند،زندگی میکند ،او خدمتکار و ندیمه این خانواده با دو فرزندشان بوده و حالا به عنوان نگهبان خانه مانده است.مدتی است درد سینه امانش را بریده ،دکتر رفته،بستری شده، در ریه اش توده ای دیده میشود،اما چون همراهی با خود ندارد،بیمارستان از گفتن حقیقت به او طفره می رود و می گویند چیز مهمی نیست.او احساس ترس و تنهایی میکند،به سراغ نگهبان خانه درندشت کناری میرود که او هم بعد مهاجرت صاحب خانه تنها مانده ،مشهدی حبیب مرد خوبی است واو هم به قمر علاقه نشان داده،آنها عقد می کنند،بعد از دو ماه و اندی حبیب به دلیل سرطان پیشرفته می میرد؛قمر دوباره تنها می شود،دربعدازظهر تابستان، تصادفی با خانم برومند،همسایه جدید که پرستار است و بسیار مهربان آشنا میشود،او رسیدگی و محبت زیادی به قمر می کند در حالی که خودش هم مریض است ،تومور مغزی دارد و بالاخره هم می میرد ،قمر درمانش را پی می گیرد،حالش بهتر شده ،بیمارستان میگوید که اثری از توده در ریه نیست و آن را شبیه معجزه می داند.بالاخره قمر تصمیم میگیرد به تنها دخترش که در اسفراین زندگی میکند نامه بنویسد و از او بخواهد که با دو نوه اش به دیدنش بیایند،هنوز نامه را پست نکرده ،به بهشت زهرا می رود تا سری به مزار حبیب و برومند بزند ،از اتوبوس که پیاده می شود سکته قلبی میکند و در دم می میرد.«...خرمای فاتحه اش را هم خودش آورده است»
داستان «مرگ دیگر چیز مهمی نیست» هم مثل اغلب داستانهای چهلتن واقع گرایانه است و پیرنگی کلاسیک دارد : روابط علی معلولی،پایان بسته، واقعیت یکپارچه و قهرمان منفرد؛قمر میفهمد بیماری اش، یک مریضی معمولی نیست،دچار وحشت از تنهایی و بی پناهی میشود،بعنوان قهرمان داستان می اندیشد،تصمیم می گیرد وعمل می کند.
داستان، حدود پنج ماه از زندگی قمر را برای ما روایت میکند،در دو بخش با هنرمندی تمام به گذشته نقب می زند و موفق میشود که شخصیت نسبتا کاملی از او به ما بنمایاند.بازنمایی شخصیت قمر به واسطه کنش او در مقابله با تنهایی،پذیرش علاقه ی حبیب،توپ بازی آزار دهنده بچه ها،محبت و توجه خانم برومند و در نهایت تعاملش با محمد آقای قصاب، از ثبات و منطق یکدستی برخوردار است ،مخاطب او را می پذیرد ،با او همذات پنداری میکند و میتواند این روایت را در ذهن خود به داستانی باور پذیر و آشنا تبدیل کند.گرچه پایانی گروتسک وار دارد،با بیماری صعب العلاج قمر شروع می شود ولی قبل از او حبیب و خانم همسایه می میرند ،تنها دو نفری که او را دیده اند و در نهایت هم خودش می میرد ،نه از سرطان ،که سرطانش درمان شده،ناگهان سکته می کند و تمام.
حبیب هم مثل قمر،نمونه مکملی است برای بازنمایی کسانی که جا مانده اند، از خانواده و کسانی که با هم کار و زندگی می کرده اند، صاحب خانه های هر دوی آنها که حبیب، ارباب خطابشان می کند ،آنها را گذاشته اند و رفته اند ،این دو با تنهایی خو کرده اند و فقط زمانی به صرافت پایان دادن به آن می افتندکه قمر مرگ را و حبیب گذر عمر را کاملا حس می کند،از طرفی شخصیت سومی چون برومند هم ،شبیه آنهاست و به نظرم از سوی نویسنده برای تایید و تکمیل روایت آورده شده،او با آگاهی از مرگ زود هنگام خود ،بچه های سه و پنج ساله اش را ترک کرده تا آنها را به فقدان خود عادت دهد؛برومند هم از دایره خانواده خود جا مانده است .
مرگ هر سه شخصیت داستان در بازه زمانی پنج تا شش ماه شاید اغراق آمیز و غیر واقعی بنظر بیاید، اماتعمد آگاهانه نویسنده در این چیدمان و حتی اسمی که برای داستانش انتخاب کرده نشان از این است که او درونمایه «مرگ هم نزدیک است ،هم چیز مهمی نیست» را به شیوه خود بیان کرده است. از طرفی می دانیم که داستان واقع گرا ،گرچه در یک واقعیت پایدار شکل می گیرد ،اما واقعیت در اینجا به معنای امور واقع نیست.«داستان استعاره ای برای زندگی است،استعاره ای که ما را به فرای امور واقع می برد و با بنیادها و ریشه ها آشنا می کند.لذا خطاست اگر معیارهای واقعیت را در مورد داستان به کار گیریم.»
چهلتن این داستان و پنج داستان دیگر را در ذیل دفتر دوم و جدای از دفتر اول، در مجموعه «دیگر کسی صدایم نزد» آورده است که همگی مضمون مرگ را در خود دارند ، حتی در نامشان :دسته گلی برای مرگ،داستان مرگ یک انسان ،پنجره نمی گذاشت به مرگ فکر کنم و اسرار مرگ میرزا ابوالحسن خان حکیم و...بافت،مکان و زمان همه داستا نها با هم متفاوت است و نویسنده بخوبی از عهده این تفاوت در لحن ،گفت وگوها و ساختار برآمده است. داستان دیگر کسی صدایم نزد ،در دفتر اول و ظاهرا جدای از داستانهای دفتر دوم آورده شده ،اما به نظر من نزدیکی معنایی قابل توجهی با قصه انتخابی ما – مرگ دیگر...-دارد.
«دیگر کسی صدایم نزد» یک مونولوگ بلند از زبان یک مرد تنهاست که خدمتگزار و بازمانده در یک خانه درندشت است،همه افراد عمارت یک به یک مرده اندو او تنها مانده است با ساعتهایی که خوابیده اند و کسی نمانده که او را صدا بزند.گرچه این داستان از نظر تاریخی حدود یک دهه قبل از داستان «مرگ دیگر ...»اتفاق می افتد و شکل روایتش هم متفاوت است ؛اما دورنمایه ، تنهایی و جا ماندن از قافله نزدیکان است و بازنمایی درد مشترک آنها.
موضوع مرگ و تنهایی در تمام داستانهای مجموعه سایه افکنده و به گفته خود نویسنده «این تم در «داستان مرگ یک انسان» در همان مجموعه، حالت ویژهای پیدا کرده، یعنی انزوایی که نزدیکترین کسانت آن را به تو تحمیل میکنند. دهه شصت در تاریخ ما دهه متفاوتیست، قشقرق پوپولیسم گوشها را کر میکرد و انسانها را به عمیقترین لایههای روحشان به عقب میراند...... آن سالها خیال میکردم میان من و عده کثیری از آدمهای جامعهای که در آن زندگی میکنم یک تفاوت زبانی ایجاد شده است.آیا این تنهایی[که در داستانهای مجموعه موج می زند] بازتاب چنین چیزیست؟.......درضمن آیا اراده آدمها به مهار حوادث بزرگ اجتماعی یا تغییر مسیرِ آن تواناست؟ این پرسشِ ذهنی من است. در آن دهه مدام میشنیدیم که فلانی هم همه زندگیاش را گذاشت و رفت؛ مدام میرفتند و آدم را ترس بر میداشت، نکند همه کسانی که آدم میشناسدشان بروند! آنوقت بر سر کسی که به هر دلیلی نمیخواست برود چه ممکن بود بیاید؟ این یک نگرانی واقعی بود و تحمل انزوا و تنهایی را سختتر میکرد.»
علاوه بر اینها مجموعه موصوف، در سالهای جنگ ایران و عراق نوشته شده و نزدیکی مرگ ،اضطراب واحساس نا امنی،این درونمایه را قوی تر کرده است.باید گفت رویکرد هر داستان نسبت به مرگ،شبیه هم نیست،در بعضی مرگ پایانی تاسف بار برای شخصیت داستان است ،مثل داستان مرگ یک انسان و مرگ دیگر چیز مهمی نیست و در مواردی مرگ آغاز هستی های بعدی است،مثل چشم هایی به رنگ دریا ، دسته گلی برای مرگ و پنجره سبز برگ ها.شیما بهره مند تحلیل جالبی دراین باره دارد:«داستانهای چهلتن در این مجموعه، با اینكه به مرگ ختم میشوند یا پوچی، سنخی از هیچانگاری را تداعی میكنند كه بهقولِ كریچلی میل به چیرگی بر هیچانگاری دارد. در تمام آنها «بیمعنایی همچون یك دستاورد یا یك وظیفه یا مطالبه نهفته است.» و در این میانه مفهوم مرگ حضورِ جدی و پررنگ دارد. زیرا در نظر بلانشو اگر میخواهیم سخن بگوییم باید مرگ را ببینیم، باید آن را پشت سر خود بدانیم. انگار به یك مقبره تكیه كردهایم، و خلاء مقبره چیزی است كه زبان را حقیقی میكند و مرگ تبدیل به موجود میشود. با این تعبیر میتوان ادعا كرد که چهلتن در بیشتر آثارش خاصه در شش داستانِ دفتر دومِ «دیگر كسی صدایم نزد» و چند داستان از دفتر اول، به مقبرهای خالی تكیه داده است تا از طریق زبان و ادبیات از نیستی موجودی خلق كند با دركِ اینكه مرگ هماره پشت سر نویسنده است شاید هم نزدیكتر.»
درباره داستان« مرگ دیگر....»بنظر می رسد حالا که قمر دو تکیه گاه خوبش را پس از صاحبخانه ای که حامی او بودند، از دست داده ،و نوه هایی که اصلا ندیده ،بهترین و خوشترین عاقبت مرگی بی دردسر و ناگهانی است؛او دراین دنیا کار و دلبستگی چندانی ندارد.
***
اما در ادامه و برای تحلیل جزییات تکنیکی داستان مرگ دیگر.... آن را به هشت بخش تقسیم نموده ام،این تقسیم بندی بر اساس روال زمان بندی و توالی وقایع و پیشرفت داستان است.درباره عناصر داستان مقالات و کتابهای زیادی نگاشته شده که مشترکات بسیار دارند ،اما در میان همه آنها من همچنان مقاله سام اسمایلی را بیش از سایرین می پسندم،شاید به دلیل شیوه برخورد کلاسیک او با داستان و اثر نمایشی است،یک دیدگاه کاملا ارسطویی؛ و از آنجا که داستان «مرگ دیگر...» را یک اثر دارای پی رنگ کلاسیک می دانم -گرچه در قامت داستان کوتاه - بر همین اساس عناصر آن را بررسی خواهم کرد.اسمایلی ده عنصر بنیادی برای داستان قایل است که ممکن در هر گونه داستان یا روایت به تناوب به کار گرفته شود.
یک. در داستان «مرگ دیگر...»زاویه دید ،دیدگاه یا زاویه دید دانای کل محدود است.« در این شیوه راوی- دانای کل-به جای حرکت در میان شخصیت ها،خود را محدود به یکی از اشخاص داستان می سازد و از دریچه نگاه او داستان را روایت می کند بدین گونه راوی نمی تواند افکار،انگیزه ها و احساسات-کنش های ذهنی-سایر شخصیت های داستان را درک کند و تنها قادر است گفتار و رفتار _کنش های عینی _آنها را ،آن گونه که شخصیت کانونی اش ادراک میکند ،گزارش دهد.» در این داستان گرچه بنظر می رسد زاویه دید، سوم شخص است اما همه چیز از فیلتر نگاه و احساس قمر بیان می شود.
شروع داستان نیمه شبی است که قمر از درد سینه به خود می پیچد ،حسرت می خورد که چرا به دخترش نامه نداده و چرا خانم و اقای خانه رفته اند.داستان بعد از بهم خوردن تعادل ،بعنوان نخستین عنصر داستانی، شروع شده،زندگی ایستا و روی روال قمر ،با مهاجرت صاحب خانه و تنها ماندنش از تعادل خارج شده و حالا با بیماری سختش،عنصر دوم یعنی آشفتگی بازنمایی می شود. صبح همان روز دو بار تصمیم داشته به پیش حبیب برود و هربار پشیمان شده،همه اینها در همان صفحه اول به مخاطب منتقل می شود تا آنجا که « کاش هفته پیش همه چیز را سیر تا پیاز برایش گفته بود»
دو. در بخش دوم داستان،قمر به مرور وقایع دو هفته گذشته می پردازد،شخصیت اول یا محوری که سومین عنصر داستانی است خود را در معرض دید و شناخت مخاطب قرار می دهد.بستری شدنش در بیمارستان،سرفه های بی امان،عکس های سینه و اینکه چندین بار از او سراغ کس و کارش را گرفته اند.«چقدر بد است آدم کسی را توی این دنیا نداشته باشد» سر پرستار گفته گلوله ای ریشه دار در ریه دارد و رادیو تراپی بی فایده است، اما در نهایت زمان مرخصی، گفته بودند «برو چیز مهمی نیست...هروقت درد اذیتت کرد دوباره برگرد.» قمر در بیمارستان خواب مشهدی حبیب را می بیند که به عیادتش آمده،با یک جعبه گز و یک پاکت سیب. همینطور دخترش نرگس را که شوهری بداخلاق و دو پسر بچه شیطان دارد ، به مخاطب معرفی میکند.
سه. در این بخش،نویسنده با جریان سیال ذهن،وارد خاطره ی دورتر قمر می شود،قبل تر از دو هفته ؛«یک ساعتی توی حیاط روی تخت پیش مشهدی حبیب بنشیند تا مشهدی حبیب همان طورکه دستی به سر و روی گل های باغچه می کشید با او درددل کند.» از اینکه صاحبان خانه ده سال او را به امان خدا ول کرده اند ورفته اند،بعد از اینکه به دستور ارباب قالیچه ها و عتیقه ها را جمع کرده اند و بردند،دیگر حتی برایش پول نمی فرستند. اینجا ما با عنصر دیگری از داستان روبروییم که در خدمت پیشبرد نهایی داستان اصلی است:داستان فرعی ؛نویسنده به کوتاهی هر چه تمامتر به موقعیت هر دو صاحب خانه اشاره می کند.هر دو خانواده تحصیلکرده (پزشک و استاد دانشگاه) و متمول بوده و مهاجرت کرده اند،صاحب خانه ی قمر که زن و شوهر استاد دانشگاه بوده اند بخاطر تحصیل دو فرزندشان رفته اند،«....پای برگشتن ندارند....رفته اند خودشان را توی غربت گم و گور کنند» و صاحب خانه حبیب، پزشکی ثروتمند که خانه درندشت را به او سپرده ورفته ،او حالا بعد ده سال خسته شده،دلش می خواهد سروسامانی بگیرد....«قمر دلش غنج می زد،چادرش را شل می کرد و لُپ هایش زیر نگاه مشهدی حبیب گل می انداخت . »
در این بخش نه خبری از بیماریست نه مرگ،خاطره ای شیرین که قمر را به تصمیم و کنش بعدی در زمان اکنون، ترغیب می کند و یک تنفس خوشایند برای مخاطب است .
چهار.داستان روال خود را در زمان حال پی می گیرد؛قمر آن نیمه شب سخت را پشت سر می گذارد «صبح که چشم ها را گشود،آفتاب همه پنجره را پر کرده بود و درد سینه دیگر نبود.» دراین بخش قمر نقشه ای دارد ودست به عمل می زند،نقشه عنصر دیگری از داستان است که از سوی شخصیت اول آگاهانه یا نیمه آگاهانه ظاهر می شود. قمر برای بازگرداندن تعادل، کنش خود را پیش می برد.به سراغ حبیب می رود ،تصمیمشان را می گیرند و فردا در حالیکه قمر لباس و کفش خانم خانه را پوشیده و با ماتیک های خشک شده او ،آرایش کرده به محضر می روند.مخاطب هم نفس تازه ای می کشد و خود را شاهد عقدکنان آنها می بیند،گرچه هیچ تصویری از آن در روایت نیست.
پنج.سه ماه بعد از صحنه اول قصه،حبیب از سرطان مرده؛قمر بعد از ظهر گرم تابستان را در همان اتاق می گذراند.درد سینه یک طرف و تاپ تاپ توپ بازی بچه ها یک طرف.تنهایی و بیماری و سوگ از دست رفتن حبیب،او را کم طاقت کرده،سر بچه ها هوار می کشد که از آنجا بروند«...مگر سر پدرهایتان را این گُله جا چال کرده اند؟...» بچه ها گوش نمی دهند و بالاخره توپ، شیشه آشپزخانه را می شکند.قمر توپ را پاره تحویلشان می دهد،آنها هم بسویش سنگ پرتاب می کنند،قمر به وسط کوچه می آید ،با داد و فریادی بلند وبی وقفه، که انگار می خواهد تمام دلخوریهایش از زمانه را بیرون بریزد ،حتی از صف نان و فقدان گوشت کوپنی؛بدنبال شکوایه ی غم انگیزش کف کوچه از حال می رود، بچه ها کوچه را خالی کرده اند،دومین شخصیت فرعی-خانم همسایه- سر می رسد و او را به خانه می برد و بعد به بیمارستان می فرستد؛ موانع به عنوان دیگر عنصر داستانی،در این بخش به اوج رسیده و تبدیل به بحران شده است.
شش.قمر یک هفته در بیمارستان می ماند،برومند پرستار همین بیمارستان است و مهربانانه به او و سایر هم اتاقی ها رسیدگی می کند.بعد از یک هفته بهبودی نسبی ایجادمی شود و قمر به خانه برمی گردد.برومند هر روز به او سر می زند و خریدهایش را هم انجام می دهد.کشمکش قمر با بیماری و تنهایی ،کمی فروکش کرده است.
هفت. در پایان یک روز، هرچه قمر انتظار می کشد از برومند خبری نیست،صبح فردا به بیمارستان می رود تا از او خبری بگیرد،برومند بخاطر تومور مغزی بستری شده است و چند روز بعد می میرد.« قمر سیاه روی سیاه پوشید» شاید مرگ برومند را بتوان عنصر گره افکنی در داستان چهلتن قلمداد کرد،گرچه در داستان های کوتاه کمتر با این عنصر پیچیده سازی روبروییم ،اما در اینجا و پس از فراز و نشیب هایی که قمر پشت سر می گذراند،مرگ خانم همسایه ،چالش جدیدی برای اوست.
هشت.بخش آخر حل و فصل و اوج با هم روایت می شوند.قمر بعد از دو ماه ،سر موعد برای معاینه می رود،او خوب شده است؛ قبراق و سرحال به سراغ قصاب محل می رود تا برای دخترش نامه بنویسد، بعد از ظهر در ورودیِ بهشت زهرا ،از اتوبوس که پیاده می شود سکته می کند و می میرد.
پ.نقد و سخن پایانی
طبق پژوهش های حسن میرعابدینی ازسال 1358 تا ۱۳۷۰، نزدیک به ۱۶۰۰ داستان کوتاه و ۴۶ رمان و داستان بلند با موضوع جنگ در ایران منتشر شد. مهاجرت، مرگ و گریز از اضطراب، از جمله مضمونهای مورد استفاده در این رمانها بودند....در این سالها، تعداد آثاری که به واقعیت زمانه، فردیتی داستانی داده و آن را هنرمندانه توصیف کرده باشند، کم است....نویسندگان حرفهایترِ جنگ،به جای به تصویر کشیدن[صرفاً] قهرمانیها، به توصیف حال و هوای مردم جنگزده میپرداختند. داستان«مرگ دیگر چیز مهمی نیست»یک داستان کوتاه سر راست است،این داستان در زمان جنگ نوشته شده،روایتگر آدمهایی است که در زندگی سرسخت و پر تلاش بوده اند،اما جهانشان بی رحم است،تا یه ذره خوشی می کنند از دلشان در می آورد،آنها سرشار از مِهرند ،اما در دنیایی آغشته از جنگ و کمبود زندگی می کنند.«...رادیو را روشن کرد.باز در جبهه جنگ بود و باز هم هیچ کوپن تازه ای اعلام نشده بود.» البته به نظر من منظور نویسنده در اینجا از کوپن صرفا همان کوپن معمول آن سالها نیست و اشاره تلویحی دارد به خیلی از حقوق اولیه ی مردم که هنوز اعلام نشده. چهلتن فضای داستان را که سرشار از بی ثباتی و اضطراب زمان جنگ ایران و عراق است، در جای دیگر بخوبی نشان میدهد.آنجا که بچه ها شیشه را می شکنند: «...یکهو قمر مثل ترقه از جا پرید.کجا را زده بودند؟» سوالی که در موشک باران شهرها همه می پرسیدند. و ترسیم این فضا در ادامه هم دیده می شود:«...یک ماه آزگار است صبح کله سحر می روم دم دکان محمد آقا.همه اش می گوید،نداریم،برایمان نیاورده اند،فردا صبح هم سر بزن،همه تان حناق بگیرید،پس برای چه کوپن اعلام می کنید؟...»
در چنین فضا و موقعیتی ،او مرگ و از دست دادن را از بیش از هر وقت دیگر به مردمش نزدیک می داند و آن را محدود به جبهه جنگ نمی کند .گرچه آن را با چاشنی اعتراض باز می نمایاند و در عین حال باورهای سنتی شخصیت ها را هم فراموش نمی کند:
« قمر گفت: چه بگویم عمر دست خداست.محمد آقا به تایید سر تکان دادو گفت :پس چی!دیروز همین جا جلوی مغازه ی من یک جوان بیست و هشت ساله ،منتظر تاکسی ایستاده بود.یکهو افتاد.به بیمارستان هم نکشید...مال فشارهای این دوره است دیگر.
قمر دستش را توی هوا تکان داد و گفت:خب آخر جوان ها چه بکنند توی این اوضاع و احوال؟»
مورد دیگر مسئله مهاجرت است ،پدیده ای که داخلی و خارجی اش همیشه بعنوان یک هدف و با انگیزه های متفاوت ذهن قشرهای مردم ومقاطع سنی مختلف را درگیر کرده و نمودهای فراوانی در ادبیات داستانی داشته است.در این داستان دو نوع مهاجرت می بینیم،صاحب خانه های متمول و تحصیلکرده که برای رفاه بیشتر و تحصیل فرزندانشان به خارج از کشور رفته اند ؛قمر و مشهدی حبیب هم سالهاست از شهرهایشان به تهران آمده اند برای امرار معاش،دختر قمر در اسفراین(جنوب شرقی خراسان شمالی) زندگی می کند و ولایت حبیب جایی ست نزدیک کاشان یا کرمان؛هم صاحب خانه ها ،هم قمر و حبیب در غربت و بی کسی ،مانده اند برای زندگی بهتر. به نظر من لحن داستان چهلتن به گونه ای نیست که بتوان اربابان قمر و حبیب را شخصیتهای منفی قصه قلمداد کرد،به آنها در کمترین حد ممکن پرداخته می شود،اما در همان اشاراتی که از زبان قمر و حبیب می نمایاند،نوعی ناگزیری ،احساس می شود.چهلتن نوعی رنگ بندی هم میان ایشان قایل شده،صاحب خانه حبیب قالیچه ها و عتیقه ها(اصل سرمایه مالی) را برده و سالهاست بی خیال حبیب و خاک ضخیمی که خانه و وسایلش را در برگرفته، شده است،اما صاحبخانه قمر بخاطر دو پسرشان رفته اند ،با او گاه و بیگاه در تماسند و همچنان قمر به عکسهای آن دو پسر عشق می ورزد.این لحن و رنگ بندی، عمق مناسبی به شناخت مخاطب از آنان می دهد ،در چارچوب یک داستان کوتاه.
دیگر نقطه قوت چهلتن در داستان «مرگ دیگر..»و دیگر داستانهای مجموعه، زبان است، هر شخصیتی زبان منحصر خود را دارد،استفاده از اصطلاحات عامیانه بوسیله قمر کاملا متفاوت از زبان سایر شخصیت هاست.خود او دراینباره میگوید: «در مورد من این زبان بوده است که داستان را به وجود آورده، اغلب جرقهای که زده شده، بهواسطه یک دیالوگ و یا حتی یک جمله بوده است؛ نه یک تصویر یا یک واقعه.»
از میان همه گفت وگوهای قدرتمند ،تنها یک بخش به زعم اینجانب سست است و آن شکوایه قمر در کوچه، بعد از سنگ پرانی بچه هاست ،اشاره او در آن وانفسا به صف نان و دعوایش با زنی که نمی گذاشته یک عدد نان بخرد یا قصاب محل که هیچ وقت گوشت کوپنی ندارد،انگار به زور تحمیل شده وبازتاب این فضای ناپایدار و مضطرب اجتماعی ،به این موقعیت وصله شده ،شاید در جای دیگر و یا با ادبیات دیگری جذابتر می نمود.
و در پایان باید گفت داستان مرگ دیگر چیز مهمی نیست،روایت سرگذشتِ زنی است که می خواهد دو دستی زندگی را نگه دارد،تمام توانش را می گذارد ،حتی در آخر به نوه های نادیده که مثل آتش سرخند..نه به زمین بند و نه به آسمان و دامادِپیر بداخلاقش خوشبین شده ؛اما قرار نیست بماند،عزیزانی را از دست می دهد و خود به آنها ملحق می شود.
بررسی عناصر داستان دیگر کسی صدایم نزد
10 آبان 1400کانون داستان چهارشنبه رشت
کیهان خانجانی
بررسی عناصر داستان
دیگر کسی صدایم نزد
امیرحسن چهلتن
بوطيقای مرگ
14 آذر 1397«زبان آن زندگی است كه مرگ را در خود دارد و خود را در آن میپاید.»
موریس بلانشو
روزمرگیِ مردی بازنشسته كه از یك ملالِ كلیشهای به ورطهای هولناك میافتد، داستانِ «داستان مرگ یك انسان» است كه بار نخست در زمستان 66 در مجله مفید چاپ شد و اینك در مجموعه «دیگر كسی صدایم نزد» اثر امیرحسن چهلتن. مجموعهای در دو دفتر كه «مرگ» در داستانهایش پرسه میزند خاصه در داستانهای دفتر دوم كه كلمه مرگ، هم در عنوان داستانها هست و هم در روایتش: دستهگلی برای مرگ، اسرار مرگِ میرزا ابوالحسنخان حكیم، داستان مرگ یك انسان، مرگ دیگر چیز مهمی نیست و پنجره نمیگذاشت به مرگ فكر كنم. آقای پارسی شبِ اول بازنشستگی را تا دیروقت روزنامه میخواند و پیپ میكشد، فردا صبح اما از سرِ عادت باز صبح زود بیدار میشود تا اینكه خانواده به فكر میافتند برای پدر كاری دستوپا كنند و این وضع همهچیز را دگرگون میكند. كار كه پیدا نمیشود بهسبب بیرغبتیِ آقای پارسی، اتاق بالاخانه را برایش آماده میكنند بهقصد تولیدی در خانه و درواقع مرد به آنجا تبعید میشود. سرفههای خشك نشان از «یك زوال قطعی» دارد. آقای پارسی این زوال را با آویختن خود به «ادبیات» سپری میكند، دوباره به خواندن روی میآورد. از همینجاست كه برای لحظهای سروكله صادق هدایت پیدا میشود. اصلا، در تمامِ داستانهای چهلتن با تمامِ تفاوتهایش با نوعِ ادبی هدایت، رگههایی از این نویسنده معاصر هست. نویسندهای كه باور داشت كسانی هستند كه از جوانی شروع به جانكندن میكنند و شاید «جانكندن» نزدیكترین تعبیر برای داستان موصوف باشد. سایه مرگ، یا بهتعبیر درستتر، همارهمردن بر تمام داستانها افتاده است كه داستان مرگِ یك انسان سرنمونِ آنهاست. آقای پارسی شیفته هدایت و بالزاك میشود و دیگر اتاقش بیشتر به كتابخانهای متروك میماند. در این فرایندِ زوال، ادبیات تنها امكانی است كه مرد را از تنهایی در میآورد یا شاید او را آماده مرگ میكند. اتاقِ سرد و خالیِ آقای پارسی كه هریك از اعضای خانواده میكوشند تا چیزی به آن اضافه كنند و ازقضا این كوششها كُنهِ تلخ ماجرا را بیشتر رو میكند، در حكم گوری است و مردِ مات و ساكت در آن یادآور مفهومِ زندهبهگور. چهلتن در هر داستانش با مفهوم ادبیات نیز درگیر است. انگار هر داستان خطی، پاراگرافی از بوطیقای داستاننویسیِ او است كه بناست روزگاری به قالب كتابی درآید. ادبیات در «دیگر كسی صدایم نزد» خاصه داستانِ مرگ یك انسان، با مرگ همبسته است. درست همانطور كه بلانشو معتقد است «ادبیات با پایان آغاز میشود.» چهآنكه ادبیات به چیزی كه وجود ندارد اجازه سخنگفتن میدهد و بهعبارتی هستی میبخشد. زبان در ادبیات خواهان بهچنگآوردن غیبت چیزهاست. پس از مرگ میآغازد. بلانشو فرایند نوشتن، ادبیات را با مرگ در معنایی وسیع نسبت میدهد و نوشتن را «تجربه مردنی نیرومندتر از مرگ» میخواند كه با تجربه «شب» ممكن میشود. «شب دیگر، شب اصیل كه گریزگاهِ خواب را از ما میگیرد، شبی که در آن نمیتوان مكانی یافت، جایی كه بدن از آرامگرفتن سر باز میزند.» و بهتعبیر سایمون كریچلی در «خیلی كم... تقریبا هیچ»، این شبِ دیگر، شبِ شبحآسای رویاها و اشباح و ارواح است كه در آن نَه میتوان به خواب رفت و نَه میتوان مرد زیرا چیزی نیرومندتر از مرگ حاضر است: «حقیقتِ سادهی تختهبندِ هستی بودن بدون هیچ راهی برای خروج» چیزی كه بلانشو آن را در تقابل با مرگ، «همارهمردن» مینامد: ناممكنی مرگ. تختهبندِ هستی بودن تجربه بیخوابی هم هست، بیداری در شب كه بدن را بیمار میكند و در دور بیخوابی گرفتار. «فرد این انباشتِ جسمانی شب را همچون هزاران زخم دردآلود نادیدنی در طول روز با خود میبَرد و چشمهایش در زیر پلكهایی افتاده آرام میسوزند.» این تجربه از نظر بلانشو همان تجربه ادبیات یا نوشتن است و نوشتنْ شوقی است به خاستگاه شبانه اثر. از اینروست كه او نویسنده را «بیخوابِ روز» مینامد. ادبیات سمتِ تاریك روز است؛ سمتی كه روز آن را پس رانده است. در داستان نخست دفتر دوم، «دستهگلی برای مرگ» دختر جوان پناهجویی كه مادرش را در كودكی از دست داده است، مرگ را از زبان پدرش، «تكه ابر سیاه» میداند. «مُردن یعنی چه؟ پدرم ماه را توی آسمان نشانم داد. تكه ابری سیاه داشت به طرفش میرفت. به من گفت: آن تكه ابر سیاه همان مرگ است... لحظاتی بعد ابر سیاه بهتمامی ماه را پوشانده بود.» ادبیات از منظر بلانشو نه میتواند به آگاهی تمام دست پیدا كند و نه به ناآگاهی تمام تن در دهد. «ادبیات با نفیِ روز، روز را بهمثابه تقدیر بازسازی میكند و با تأییدِ شب، شب را همچون ناممكنیِ شب مییابد.» داستانِ دیگری هست «اسرار مرگ میرزا ابوالحسنخان حكیم» كه با مرگِ میرزا آغاز میشود. مرصع، زن میرزا كه سی سال همبالینِ میرزا بوده در این سالیان به زنی نیمهمجنون بدل میشود و از جنونش روایتهایی نقل میکنند كه یكیشان نزدیكتر به واقع است. یك روز وقتی مرصع بستههای روزنامه را به حكمِ میرزا به بازار برده بود مفتشها گیرش انداخته و برای مُقرآوردنش چوب به سرش زدند و از سر آن بود كه مرصع دیگر به حالوروز قبل برنگشت. جنون مرصع به مرگِ میرزا منجر میشود، «هو پیچید كه مرصع شوهرش را با سمالفار كشته است.» میتوان روایت دیگری هم اضافه كرد: واقعیاتی كه مرصع در روشنایی روز میدید او را به جنون كشاند و میرزا هم كه سمتِ ناپیدای روز را میپایید از دلودماغ افتاده بود، روزنامه قانون هم دیگر چاپ نمیشد و میرزا هم چیز دیگری نداشت تا از ملكالمتكلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل و واعظاصفهانی به مستنطقها بگوید. مانده بود مرگ كه در رسیده بود.
داستانهای چهلتن در این مجموعه، با اینكه به مرگ ختم میشوند یا پوچی، سنخی از هیچانگاری را تداعی میكنند كه بهقولِ كریچلی میل به چیرگی بر هیچانگاری دارد. در تمام آنها «بیمعنایی همچون یك دستاورد یا یك وظیفه یا مطالبه نهفته است.» و در این میانه مفهوم مرگ حضورِ جدی و پررنگ دارد. زیرا در نظر بلانشو اگر میخواهیم سخن بگوییم باید مرگ را ببینیم، باید آن را پشت سر خود بدانیم. انگار به یك مقبره تكیه كردهایم، و خلاء مقبره چیزی است كه زبان را حقیقی میكند و مرگ تبدیل به موجود میشود. با این تعبیر میتوان ادعا كرد که چهلتن در بیشتر آثارش خاصه در شش داستانِ دفتر دومِ «دیگر كسی صدایم نزد» و چند داستان از دفتر اول، به مقبرهای خالی تكیه داده است تا از طریق زبان و ادبیات از نیستی موجودی خلق كند با دركِ اینكه مرگ هماره پشت سر نویسنده است شاید هم نزدیكتر.