در دو سه روز گذشته در پرسه زدنهای صبحگاهی صفحات برنزی چهارگوشی در پیاده روهای کلن و در برابر برخی خانه ها نظرم را جلب کرده بود، امروز کنجکاوی نشان دادم و کوشش کردم نوشته حک شده بر آنها را بخوانم؛


به یاد قربانیان هولوکاست

اسامی کاملا قابل تشخیص بود که تمامی به یهودیان تعلق داشت و تاریخی که می توانست تاریخ تولد باشد و همچنین تاریخ دیگری که لابد تاریخ دستگیری یا مرگ بود و همه حول و حوش جنگ جهانی دوم؛ در برخی کلمه "آشویتس" نیز کاملا قابل تشخیص بود.از دو سه نفری تحقیق کردم که اطلاع دقیقی از موضوع نداشتند، می شد حدس زد که این لوحه های کوچک برنزی یادآور خاطره دردناک قربانیان نژاد پرستی و فاشیسم است، از اینکه آلمانی ها شهامت روبروشدن با گذشته خود را دارند در دل تحسین شان می کنم، برای اجتناب از تکرار فجایع گذشته باید همواره آنها را به خاطر داشت.

عصر در کلوپ هنری Souterrain (به معنی زیرزمین) که واقعا در زیرزمین ساختمانی قرار داشت برای جمع ایرانیان داستان خواندم، ساعتی هم به گپ و گفت گذشت، گی هم بود که خاطراتی از سفرش به تهران را برای جمع بازگو کرد. برای صرف شام به رستوران رفتیم، صندلی های پیاده رو را انتخاب کردیم، شب مطبوعی بود. با این همه به شدت احساس خستگی می کردم، راستش دو سه سالی ست که به شدت خسته ام، یکجور خستگی مدام و رفع نشدنی. زنم می گوید تو فقط مایوسی همین! همه اش سعی می کند مرا به آینده امیدوار کند. به او می گویم ما بهرجهت اینک به آینده رسیده ایم و می بینی که چیزی تغییر نکرده است.


کوچه‌ای در کلن

شب از نیمه گشته بود که به خانه رسیدم، فکر کردم بد نیست دوشی بگیرم، زیر دوش دوباره یاد سفرنامه ناصرالدین شاه افتادم، او که اولین بار در آلمان دوش گرفتن را تجربه می کند، می نویسد:دیگر بعضی اسباب و آلات تعبیه کرده اند که بمحض حرکت و پیچ دادن آب از بالا به پائین می ریزد، مثل اینکه از غربالی بریزد آدم زیرش می ایستد بسیار با لذت است.
و احساس کردم در این لحظه بخصوص با شاه قاجار کاملا هم عقیده‌ام!