یروز صبح از صدای گربه های همسایه بیدار شدم، راستش صدای پارس سگ هم می‌آمد، پیرزن انگار که با بچه هایش سر و کله بزند به صدای بلند چیزهایی می‌گفت، دستوراتی کوتاه و مؤکد صادر می کرد. هنوز برای بیرون آمدن از رختخواب زود بود، دو گوشه بالش را از دو سو به گوشهایم فشردم، صدا همچنان واضح بود، بدیهی بود که در چنین وضعیتی ادامه خواب صبحگاهی معنایی نداشت، آنقدر عصبانی بودم که تصور کردم این تصمیم عاقلانه ای است که مقامات تهران اخیرا افرادی را که سگ به همراه دارند مستحق توبیخ دانسته اند. البته شکی نیست که حیوانات اروپایی از مال ما فهمیده ترند؛ ناصرالدین شاه در لهستان از سیرکی دیدن می کند و در سفرنامه اش می نویسد: اسب را مثل آدم بلکه بهتر از آدم تربیت کرده اند.

بازار شپش، از شیر مرغ تا جان آدمیزاد

گی بدنبالم آمد تا به شنبه بازار برویم؛ آلمانی ها به آن می گویند بازار شپش، نمی دانم این اسم از کجا آمده است، به هرجهت بازار مکاره ای بود، همه چیز در آن می‌فروختند، به‌قول خودمان از شیر مرغ گرفته تا جان آدمیزاد.

سوسیس خون

ظهر گی مرا به نهار دعوت کرد، گفتم به این شرط که فضای رستوران و غذای آن مختص کلن یا دست کم آلمانی باشد. او مرا به یک Brauhaus (آبجو خانه) برد؛ آنجا سوسیس خون خوردیم (نترسید!)، این غذا البته اسم شاعرانه ای دارد:" آسمان و زمین"، منظور از آسمان سیب است و منظور از زمین سیب زمینی که از هر دو به صورت پوره در دو گوشه بشقاب گذاشته بودند. آبجو را در لیوانهای باریکی سر میز آوردند، به باریکی استکان و البته بلندتر از آن.


آبجو با صدها طعم مختلف

عصر برای خرید یکی دو تکه لباس به مرکز شهر رفتم، مرکز خرید بزرگی پر از فروشگاهای چند طبقه. خوبی اش این است که همه شان مجهز به پله برقی اند. سوار پله برقی اغلب بر می گشتم و به پشت سرم نگاه می کردم: ردیف کله‌ها! گونتر گراس در داستان کوتاه "پله برقی" اش از ردیف کلاهها صحبت به میان آورده است. حالا در اروپا تقریبا هیچکس کلاه به سر نمی گذارد؛ چیزی که چند دهه جلوتر قابل تصور هم نبود