در کودکی های من برلین با نام کوچه ای پر ازدحام همراه بود؛ کوچه باریک و درازی که پر بود از غوغای فروشندگانی که مرغوبیت و ارزانی کالای خود را فریاد می کردند. بیشتر مغازه ها لباس فروشی بودند، بعضی از آنها ویترین های بزرگی داشتند که پر بود از عروسک های گنده ای که لباس هایی نو و زیبا تنشان کرده بودند. امکان گردش آزاد در کوچه ای که سیل جمعیت مدام در آن در رفت و آمد بود از من دریغ می شد. مادرم همچنان که مچ دستم را در میان پنجه ی بزرگ دستش می فشرد مرا به مغازه هایی می برد که خود انتخاب می کرد.
مغازه ها همه در یک سمت کوچه واقع بودند، سمت دیگر کوچه دیوار آجری بلندی بود که نوک درختان کاج و چنار از لبه اش پیدا بود و گنجشگ های خاکستری میان شاخه هایش می پریدند. بعدها دانستم که این دیوار آجری بلند حد جنوبی سفارت آلمان در تهران است.
در سال 1999 در اولین سفر کوتاهم به برلین فرصت گشت و گذار فراهم نشد، نزدیک ظهر به برلین رسیدم، عصر در " خانه فرهنگ های جهان" داستان خواندم و صبح بعد برلین را ترک کردم. دو سال پیش دوباره به برلین آمدم و این بار قرار بود دو هفته ای در این شهر بمانم، عصر نخستین روز وقتی در خیابان عریض و دلباز کانت قدم می زدم ناگهان حس بخصوصی را تجربه کردم که به ندرت به سراغم آمده است، حس آزادی! در تمام آن دو هفته این حس در من ماندگار بود. بلوارهای پهن و گردشگاه ها و پارک های وسیع چنین حسی را در من بر می انگیخت، ذرات هوا انگار همه آبستن آرامش و امنیت بود.
شاید فوران این حس جبران حسرت گردش آزاد در کوچه ای بود که نامش را از همین شهر گرفته بود؛ کوچه ای با ویترین های پر نور و رنگین، پر از عروسک هایی با لباس های نو و قشنگ، عروسک هایی که قدشان از قد من هم بلند تر بود.

 

 

امیرحسن چهلتن

اردیبهشت هزار و سیصد و هشتاد و هشت