امیرحسن چهلتن را از دیرباز میشناسم. در دیدار آخرمان که به این گفتوگو انجامید، او را متفاوت از گذشته دیدم. نرمخو و شاید هم دلشکسته به نظر میرسید. امیرحسن، نویسندهای مستقل است. با اینکه سالیان سال بعد از انقلاب در ایران زندگی میکند، بیش از هر نویسنده دیگری شرایط و امکان کوچ را داشته است، اما نرفته و هنوز به خانه و کشورش دلبسته است. او برای این ماندن دشواریهای زیادی را تحمل کرده است. اگر امروز ما از دو شرایط و فرهنگ متفاوت کنار یکدیگر نشستهایم و به حرفهای یکدیگر همدلانه گوش فرامیدهیم، صرفنظر از حرفه روزنامهنگاری من، حاصل نوعی تفاهم و مدارایی است که نشئتگرفته از گذر ایام است. چهلتن به نوشتن عشق میورزد و به گفته خودش این عشق چنان قوی است که خانواده خود و خانواده بزرگترش را در بیشتر اوقات نادیده گرفته است. این عشق از یک سو او را سرشار از زندگی میکند و از سوی دیگر دلشکستهاش میسازد که به زعم خودش نتوانسته شوهری خوب، پدری خوب و پسر خوبی برای خانوادهاش باشد، اما در واقع اینگونه نیست. چهلتن بیش از هرکس دیگری به خانوادهاش عشق ورزیده است؛ در سراسر آثارش عشق به خانواده موج میزند. به بیانی عشقی که او از آنان دریغ کرده به نوعی در آثارش حک و ابدی شده است.
شاید زمانی که او اولین کتابهایش، «صیغه» و «دخیل بر پنجره فولاد»، را منتشر کرده بود حدس نمیزد راه چنین دشواری را پیشرو دارد؛ راهی پراضطراب و حرمان که آن را باید با آرامش و امید تاخت بزند.
داستان صيغه و دخيل بر پنجره فولاد كه از اولين آثار اين نويسنده است، در نثر و ساختار از چنان استحكامي برخوردار است كه بعيد به نظر ميرسد اگر كسي چهلتن را نميشناخت باور ميكرد اين كارها، كارهاي جواني بيستويك، دوساله است. در اين داستانها بهخصوص در داستان دخيل بر پنجره فولاد، چهلتن با استادي روابط بين آدمها را به تصوير ميكشد و حتي شخصيتهاي گذري داستانش نيز بيهويت و پادرهوا نيستند. در پرداخت اين شخصيتها چهلتن با چيرگي بر زبان توده مردم و ضربالمثلها و تكيهكلامهاي آنان جهان ملموسی از طبقه متوسط و فرودست جامعه ارائه ميدهد.
چهلتن در بحبوحه شرایط سیاسی و از کانون سیاست نوشتن را آغاز کرد. اما نوشتن آنچنان اقناعش میکرد که هرگز روی خوش به سیاست نشان نداد و توانست از التهابهای دوره انقلاب سر به سلامت ببرد. شاید از همان دوران بود که مستقلبودن را برگزید و تاوان سنگینی برایش داد. کمترین این تاوانها نادیدهگرفتهشدن در رسانههای کثیرالانتشار بوده و اجازه سخنرانینداشتن در مراکز دولتی و نیمهدولتی. من هم چون چهلتن بر این باورم که جریانی میخواست آنان را از جامعه فرهنگی حذف کند و مقاومت در برابر این «حذف» صرفا به مدد خصیصه عشق به نوشتن امکانپذیر بود. خصیصهای که در او عمق زیادی دارد. اینک به اعتبار این پافشاری امیرحسن چهلتن یکی از بهترین نویسندگان و مستقلترین روشنفکران ایرانی است که به کسی جز خودش دینی ندارد. او در کنار بسیاری دیگر از روشنفکران که در این خاک ماندهاند سهم زیادی در زندهنگاهداشتن ادبیات داستانی دارد. آنچه در او بیش از هرچیز میتواند برای ما سرمشق باشد پاکیزه انسانبودن، مستقلبودن و باور به نوشتن است، و این در روزگار مملو از توهم و خودشیفتگیهای بنجل چیز کمی نیست.
*سال 57 فضاي كشور كاملا سياسي شده بود. در آن روزها ادبيات در چه حال و هوايي بود و شما در اين شرايط چه ميكرديد؟ ادبيات و انقلاب بهخصوص نقش روشنفكران و نويسندگان در انقلاب يكي از دغدغههايم است. از آن روزها بگوييد.
زمستان سال ۵۶ شمس آل احمد ناشر دومین کتابم دخیل بر پنجره فولاد به من پیشنهاد کرد تا فرم درخواست عضویت در کانون نویسندگان ایران را پر کنم. من آن موقع بیست و یک سال داشتم، دانشجو بودم و فضای سیاسی یی را که کم کم به سوی التهابی همه جانبه می رفت تجربه می کردم؛ گرچه آن موقع هیچکس گمان نمی کرد به چنان سرعتی به بهمن ۵۷ برسیم.
کمی بعد مرا دعوت کردند تا در مجمع عمومی کانون شرکت کنم. روز موعود وقتی با دو سه نفر دیگر از اعضا به سمت محل جلسه می رفتیم کمی مانده به در ورودی غلامحسین ساعدی پنجره را باز کرد و به ما حالی کرد که از محل دور شویم. بعدها دانستیم پلیس سیاسی شاه از برگزاری جلسه ممانعت کرده و به برگزارکنندگان اخطار دستگیری شان را داده است.
چند هفته پس از آن فریدون تنکابنی که منشی کانون بود دعوتم کرد تا در جلسه کوچکتری با حضور تعداد کمی از اعضا شرکت کنم تا حال که امکان تشکیل جلسه عمومی نیست بکلی از یکدیگر بی خبر نمانیم؛ این اولین دیدار من با چند نفری از اعضای ارشد کانون بود. گوش شیطان کر در اوایل سال ۵۷ جلسه مجمع عمومی کانون عاقبت توانست در خانه گلشیری برگزار شود و آنجا من با جمع کثیری از مهم ترین نویسندگان مملکت آشنا شدم. در همان جلسه گلشیری خبر داد که جلساتی برای نقد کتاب از هفته آینده برگزار می شود و از اعضا بخصوص داستان نویسان و شاعران دعوت کرد که در آن جلسات شرکت کنند. بعد از آن من دیگر عضو ثابت همه این جلسات بودم. چیزهایی که نمی دانستم الی ماشاالله نهایت نداشت و این فرصت بی نظیری بود که مرا به یک فضای فرهنگی در جدی ترین شکل خود آشنا می کرد. تا آنجا که حافظه ام یاری می کند کتاب هایی از سیمین دانشور، جمال میرصادقی، ناصر ایرانی و محمود دولت آبادی با حضور نویسنده مورد گفتگو قرار گرفتند، همینطور کتاب های شعر عظیم خلیلی و طاهره صفارزاده در خانه سپانلو. من هنوز گیج بودم و به موقعیت استثنایی حضور در جمع مهم ترین نویسندگان حرفه ای کشور انگار آگاه نبودم.
بعد کم کم سر و کله نویسندگانِ زندانی آزاد شده پیدا شد؛ یلفانی، حسام، درویشیان، نسیم خاکسار و دیگران و ما به آستانه بهمن رسیدیم. در سطح خیابان غوغا بود، من از هیجان می لرزیدم و موج خوش بینی به آینده در شهر همه را در بر گرفته بود. کسی متوجه نبود که اغلب سرکردگان لهجه شدید روستایی دارند و صاحبان این لهجه ها حامل فرهنگی هستند که با فرهنگ شهری کاملا مغایر است. آن روزها این امور جزئی از دایره توجه عقلای جامعه به دور بود. دغدغه ام را با آقایی که از من مسن تر بود و قرار بود از من بیشتر بداند در میان گذاشتم، برگشت و گفت این موضوع اهمیتی ندارد، مهم اندیشه و رفتار سیاسی ست. بعدا معلوم شد از اندیشه ها هم بی خبر بودند چون کتاب های شان نخوانده بودند. البته دو دهه بعد چنانکه دیدیم طبقه متوسط شهری برای این غفلت تاوان سنگینی پرداخت، مرعوب و سرکوبی شد تا دوباره توانست جانی بگیرد و اتفاقات دو دهه اخیر را تدبیر کند.
در همان حال نمایش خشونت رواج می یافت و می رفت تا به امری عادی و روزمره تبدیل شود. در حاشیه پیاده روهای روبروی دانشگاه عکس های بدن های متلاشی شده جانباختگان انقلاب را می فروختند و در یکی از راهپیمایی های بزرگ آن روزها مردی را دیدم که این تصاویر را به پالتوی بلندش نصب کرده بود ، بر بالای سکویی ایستاده بود و خود را و آن عکس ها را به نمایش گذاشته بود، این امور همه جزئی به نظر می رسید و کسی به آنها توجه نداشت و لذا نطفه اتفاقات شوم بعد یکی یکی بسته می شد.
و بعد انقلاب فرهنگی رخ داد، تقلید مضحکی از اتفاقی مشابه در جاهای دیگر برای خانه نشین کردن استادان غیر همسو و در این میان جلسات کانون بطور هفتگی ادامه داشت و من در همه آنها حاضر بودم، طیف بحث های آموزنده ای که درمی گرفت گسترده بود از ادبیات گرفته تا مقوله آزادی و دموکراسی.
این موقعیت تازه برایم خالی از نگرانی نبود، نگرانی هایی که همکارانم در کانون در سرایتش به من بی شک بیشترین تاثیر را داشتند. هنوز به ۲۲ بهمن نرسیده بودیم که قلم های تازه آزاد شده بار دیگر مورد تهدید قرار می گرفتند. واکنش ها به مقاله مصطفی رحیمی نشان داد که خوش بینی های ما تا چه اندازه بیجاست. تنش های بیرون از چهار دیواری کانون چنان شدتی داشت که همه چیز را تحت تاثیر قرار می داد حتی ادبیات را؛ چون دیگر تقریبا روزی نبود که بساط کتابفروشی را بهم نریزند یا آن را به آتش نکشند و تقریبا همه جا دختران و پسران جوانی را که روزنامه های سیاسی می فروختند زیر مشت و لگد می گرفتند. فشارها برای حجاب بانوان چنان شدتی گرفت که در اسفند ماه اولین هشتم مارسی که بعد از پیروزی انقلاب برگزار می شد عملا به تظاهراتی بر علیه حجاب اجباری تبدیل شد. در مسیر راهپیمایی همه جا کتک کاری بود، با چوب و چماق به جمعیت زنان حمله می شد و ادعا می شد که غیرت خانواده هایی که در راه پیروزی انقلاب شهید داده اند به جوش آمده است و به میدان آمده اند تا جلوی بی ناموسی را بگیرند اما معلوم بود که حمله کنندگان را سازمان داده اند. یا روسری یا تو سری؛ این شعار حمله کنندگان بود و این جوری ها بود که پدیده زهرا خانوم نفس همه زنها را برید.
همزمان به موازات هر تشکلی که وجود داشت تشکل دیگری موصوف به صفت اسلامی هم پا گرفت، انگار قرار بود مسلمان ها را از جمع کافران جدا کنند. در مورد تشکل نویسندگان هم همین اتفاق افتاد. خب تا اینجای کار اشکالی نداشت اما مشکل اینجا بود که این تشکیلات اسلامی انگار نمی توانستند ادامه دهند مگر آنکه به حیات تشکل های دیگر پایان دهند.
بعد هم حمله به روزنامه ها شدت گرفت و آنها را یکی یکی ساقط کردند یا از حیز انتفاع انداختند، با آیندگان شروع شد و به کیهان و اطلاعات رسید در عملیاتی کودتا گونه. می گفتند شما یک در صدی هستید و باید به اندازه یک در صد خودتان حرف بزنید. خیلی زود معلوم شد که دیگران حتی به اندازه آن یک در صد هم حق حرف زدن ندارند. و این جوری ها بود که در چنین وضعیت آشفته ای ادبیات به محاق می رفت و بخصوص برای جوانان و تحصیلکردگان شهری مطالبه آزادی بیان و بطور کلی آزادی هر ضرورت دیگری را به حاشیه می راند. آنچه شاهدش بودیم با رویاهای ما فاصله داشت و مرزهای واقعیت را می درید؛ ایجاد قوانین اخلاقی نوظهور زندگی شهری را از درون ویران می کرد. عقایدی که پیش از این فکر می کردیم فقط مشتی کلمه اند و به گذشته تعلق دارند حالا کم کم به اصولی تبدیل می شدند که باید بر اساس آن زندگی کنیم. سرتان را درد نیاورم، ورود من به جمع های ادبی-روشنفکری با چنین طوفان هایی همراه بود و من در سطح خیابان ها آموختم که آزادی بیان تا چه حد برای جلوگیری از فساد استبداد ضروری ست.
یکی از امتیازات زندگی در ایران که مرا پایبند و شیفته خود کرده، این است که بیشترین امکان را برای مشاهده فراهم می آورد به شرط آنکه به پدیده هایش درست و از نزدیک نگاه کنی. پس من اینها همه را با اضطراب شاهد بودم، اینها همه در ذهنم ته نشین می شد تا بن مایه رمان هایی را فراهم بیاورد که در بیست ساله اخیر نوشته ام و معلوم است که فعلا هیچکدام را نمی شود منتشر کرد. انقلابی که با مقابله گل و گلوله آغاز شد معلوم نیست چرا این همه زود به کتک کاری و کمی بعد به تفنگ کشی رسید؛ این روزگار ما بود تا اینکه تابستان شصت فرا رسید، همه چیز و همه جا را تعطیل کردند از جمله ادبیات را و به این ترتیب آن دهه يِ طلایی آغاز شد؛ به پرچمداری مخملباف و سروش در عرصه هنر و اندیشه. اما همزمان اتفاق دیگری هم افتاد، اهالی هنر و اندیشه اگر به زندان نیفتادند یا خانه نشستند یا آواره کشورها و سرزمین های دیگر شدند. شهر ناتوان و بی چیز شد و عرصه فرهنگ به احتضاری کند و طولانی دچار آمد.
*آیا با ایده خاصی وارد کانون نویسندگان شدید یا به واسطه ادبیات و عشق به نوشتن.
ایده خاصی در کار نبود، دلم می خواست یکی از آنها باشم، یکی از آنهایی که می نویسند و بر آزادی بیان پا فشاری می کنند. ادبیات همیشه و همه جا برایم در اولویت بوده است و نوشتن همه جاه طلبی های جوانانه ام را ارضا می کرد. من کم و بیش از همان آغاز بطور غریزی دریافته بودم که ادبیات بر فراز همه ایدئولوژی ها و بخصوص بالاتر از سیاست می ایستد و چندان رشگ انگیز است که می تواند صاحبان قدرت و ثروت را بر علیه تو بشوراند. من در سال ۵۷ یک جوان ۲۲ ساله بودم که دو کتاب چاپ کرده بودم و توانسته بودم تحسین عده ای را برانگیزم.
*کدام کتابهایتان؟
مجموعه داستان های صیغه و دخیل بر پنجره فولاد.
*در اوج انقلاب.
بله، دومین کتابم بهار ۵۷ منتشر شد، وقتی که دیگر بوی تغییرات به مشام های کر هم رسیده بود. من از آغاز به طرح مسائل اجتماعی در داستان اهمیت می دادم. آرمان اجتماعی مشخصی نداشتم اما بی عدالتی و فقر فرو دستان آزارم می داد و قدرت مضطربم می کرد. به سیاست به معنای خاص کلمه اهمیتی نمی دادم و گاه خیال می کردم فعالیت سیاسی همسالان خودم بازی های بچگانه ای بیش نیست که باعث به تعویق افتادن بلوغ میشود.
*در این بحبوحه که حتی آب خوردن هم سیاسی تعبیر میشد، شما جهان را چگونه میدیدید؟
واقعا یادم نیست اما هرگز آدم ناامیدی نبوده ام. اگرچه سالهاست فکر می کنم هیچ چیز دشوارتر از این نیست که وطن و خانه پدری ات چنین مملکتی باشد، ما در محدودیت زندگی ایرانی به دام افتاده ایم. در مورد آن سالها این را هم خوب می دانم که از آرمان جوانانه تغییر فوری جهان بسیار دور بودم. این برایم حیرت انگیز است که هرگز در من کششی برای پیوستن به یکی از دو جریان سیاسیِ خوشنام و جوان پسندانه آن روزها وجود نداشت.
.
*شاید همه چیز را در ادبیات جستجو میکردید.
ادبیات مرا کاملا راضی میکرد. به نظرم نویسنده بودن خودش عنوان وسوسهانگیز و مهمی بود.
*چرا نویسنده بودن میتوانست این خلاء را برای شما پر کند؟ فکر میکنید نویسنده بودن یا عمل نوشتن واجد چه ویژگیهایی هست که میتواند بالاخره این همه مسائلی که به نظرم جذابند و آن همه آدمهای کاریزماتیک سیاسی شما را جذب نکرد.
احساس رضایتی را که بعد از نوشتن تجربه می کنم هنوز که هنوز است با هیچ چیز دیگری در دنیا عوض نمی کنم چون با هیچ چیز دیگری قابل مقایسه نیست. من با نوشتن است که احساس می کنم تمام و کمال زندگی می کنم. نوشتن توانایی فوق العاده ای ست و من از آغاز به آن آگاه بودم. چهره های کاریزماتیک برای من همگی در پهنه ادبیات فقط حضور داشتند، چهره هایی مثل شاملو، اخوان، دانشور، گلشیری و دیگران.
. * در سیاست آنچه عامل جذابیت است و سیاست را جذاب میکند شعف و شوری است که ایجاد میکند و مهمتر از همه اینکه آن شعف و شور منتهی به یک تغییر میشود. ما آن را چگونه در ادبیات میتوانیم پیدا کنیم.
این که می گویید کمی شبیه شعفی ست که از بردن در یک بازی ورزشی نصیب برندگان می شود. از علم که بگذریم تغییرات عمده را ادبیات و هنر در جامعه بشری موجب شده اند. اگر ولتر نبود، اگر شکسپیر، ویکتورهوگو و تولستوی نبودند بعید می دانم جهان شکل فعلی اش را می داشت.
*این ادبیات باید واجد چه ویژگیهایی باشد که بتواند تغییر دهد. آیا هر ادبیاتی میتواند این کاررا بکند؟
ادبیات به آرمان های بشر شکل می دهد و در عرصه تخیل آن را به نمایش می گذارد، این خود یک موتور قوی ست برای اینکه دیگران را به تکاپو وادارد. فکر می کنید فردوسی و شاهنامه اش در بستر تغییرات اجتماعی در ایران بی تاثیر بوده اند؟ اما ببینید انگیزه من در نوشتن تغییر جهان نیست، من از نوشتن لذت می برم، از تصور لذت احتمالی مخاطب لذت می برم.
* لذت هم مراتبی دارد و قاعدتا مرتبهای که در ذهن شماست، شاید به نوعی جدیتر و عمیقتر از لذتی باشد که از خواندن یک کتاب خیلی عامه پسند به دست میاید.
بله البته. اما در ضمن نباید لذتی را که خوانندگان رمان عامه پسند از آن نصیب می برند بی اهمیت تلقی کرد.. اکثر جمعیت دنیا را همین مردم عوام تشکیل می دهند.
* دوست دارید خوانندگان احتمالی تان چه واکنشی نسبت به آثار شما داشته باشند یا اینکه اصلا توجهی به این موضوع دارید؟
شرایط اجتماعی مرا عادت داده است که آدم کم توقعی باشم. این جامعه حرفه ام را به من یادآوری نمی کند. جز در اوقاتی که مشغول نوشتن هستم اغلب فراموش می کنم که نویسنده ام و لاجرم نمی توانم به واکنش خوانندگان احتمالی آثارم فکر کنم. ببینید نوشتن برای من یک تفنن نیست ، من تقریبا همه چیزم را به پای آن گذاشته ام. من شصت و یک سال دارم و چهل و چهار سال است که به قصد انتشار می نویسم. من بیستمین اثر داستانی ام را همین چند هفته پیش به دست ناشر آلمانی ام رساندم. با این همه احساس می کنم مثل یک مجرم در ساعات درازی از روز مرتکب اعمال مخفیانه ای هستم و در اوقات دیگر همچون یک شهروند عادی با قیافه ای حق به جانب، در انظار حاضر می شوم. این وضعیت خوشایندی نیست. امکان انتشار همه آثارم فراهم نیست، فرنگی هایی که به تهران می آیند و داوطلب دیدار من هستند مجوز این دیدار را از وزارت ارشاد کسب نمی کنند، در سالن های عمومی امکان داستان خوانی ندارم، دیگر چه بگویم؟ منزوی کردن نویسندگانِ مستقل به سود جامعه نیست و به ضرر زبان فارسی تمام می شود. رمان نویسان و بطور کلی هنرمندان همیشه لازم نیست شهروندی معقول و شایسته باشند. نیرویی غریزی در آنهاست که ایشان را وا می دارد در جهت مخالف جریان عمومی شنا کنند. حتی گفته اند غریزه هنری رو به سوی تخریب و مرگ دارد. در یک جامعه سالم این غریزه به رسمیت شناخته می شود.
ما محاطیم به یک فضای سرد. هیچکس گمان نمی کرد این فضا این همه دوام بیاورد، اتفاقی غیر تاریخی را از سر می گذرانیم. از اول انقلاب تا کنون نتوانستیم به کسی حالی کنیم که نویسنده و شاعر رقیب حکمران نیست، هیچ حکمرانی هم در طول تاریخ دراز ما چنین تلقی یی نداشته است. یک بار یک آقایی گفته بود شاعر و نویسنده مستقل معنا ندارد، بزرگترین شاعران و نویسندگان کلاسیک ایران زیر سایه حکمرانان زیسته اند و آثار خود را به آنها تقدیم کرده اند. خب من یکی حرفی ندارم، حتی حاضرم رمان هایم را به شیطان تقدیم کنم به شرطی که بتوانم آنها را بی کم و کاست منتشر کنم.
*فقط میتوانم بگویم ایمان بسیار قوی میخواهد که آدم به نوشتن ادامه بدهد. عشق، فقط عشق محرک من است، عشق به نوشتن. از طرف خانواده متهم هستم به اینکه دریچه ذهنم به روی سایر امور بکلی بسته است و جز به نوشتن به چیز دیگری فکر نمی کنم. من با نوشتن می توانم فراموش کنم اما در اوقات دیگر زندگی مثل یک تهدید آرامشم را سلب می کند. سالهاست از دیدن آدم هایی که قهقهه می زنند تعجب می کنم.
*درواقع این ایزوله شدن از شخص به جریانهای فرهنگی و سیاسی هم تسری داده میشود. جریان و طیفهایی که نماینده جامعه مدنی هستند. با حذف آنان یعنی دیگر حد فاصل و عایقی با دولت نداریم. در نبودن این طیفها مردم در لحظه با دولت و نهادهای رسمی بیواسطه رودررو میشوند.
اتفاقا سرمقاله تان را دو، سه روز پیش در شرق خواندم که از غفلت رئیس جمهور در فعال کردن جامعه مدنی گفته بودید و اینکه اصلاح طلبان ناچارند جای خالی جامعه مدنی را پر کنند.
*البته تلقی من این است که باید جریانهای روشنفکری در جامعه احیا شود و اصلاحطلبان نمیتوانند نماینده تام و تمام جامعه مدنی باشند.
این موضوع واضحی ست، اصلاح طلبان یک نقش سیاسی دارند، چطور می توانند جای خالی نویسندگان و روشنفکران را پر کنند وقتی که حتی وظیفه خود را به درستی انجام نمی دهند. دستکاری یک جامعه در قرن بیست و یکم غیر عاقلانه ترین کار ممکن است. جامعه مدنی را به وجود نمی آورند، جامعه دنی خود به خود به وجود می آید به شرط آنکه از دستکاری در نظم طبیعی جامعه پرهیز شود.
*آیا این دستکاری را در عرصه فرهنگ هم میبینید؟
به شدت و بیش از هر عرصه دیگری.
*لطفا در مورد این دستکاری توضیح دهید که از چه زمانی اتفاق افتاده و به چه اشکالی بروز یافته است؟ آیا نمونهای در ذهن تان برای این قضیه دارید؟
معلوم است، کافی ست روزنامه های سال ۵۸ را مرور کنید. هنوز چیزی از بهمن ۵۷ نگذشته بود که گفتند روشنفکران به شرطی می توانند حرف بزنند که اکثریت جامعه را داشته باشند. آقای رفسنجانی گفت ۹۹ در صد جامعه چیزی را می خواهد و یک در صد جامعه چیزهای دیگر، پس به چه حقی همه روزنامه ها را پر کرده اید؟ مغلطه را می بینید؟ مگر قرار است ۹۹ در صد مردم یک جامعه صاحب اندیشه باشند؟ در غیر این صورت چگونه می توان تحلیل مسائل روز را به دست عوام الناس سپرد؟ اینها همه آتش تهیه حمله بود. آیندگان را بستند و روزنامه نگارانش را بازداشت کردند. بگذارید از یک تجربه شخصی بگویم، در سال ۶۲ به اولین رمانم روضه قاسم اجازه خروج از چاپخانه را ندادند. ایرادهای بنی اسرائیلی شان تمام فرم های کتاب را در بر می گرفت، حتی از طرح جلد کتاب ایراد گرفته بودند، لاجرم کتاب خمیر شد و بار دیگر با رعایت تمام تغییراتی که خواسته بودند آن را چاپ کردیم، بار دیگر کتاب توقیف شد و بیست سال در انباری چاپخانه خاک خورد. در سال ۸۲ که مجوز خروج از چاپخانه صادر شد فهمیدیم نصف کتاب ها را موش ها در انباری چاپخانه خورده اند. دستکاری یی بزرگتر از این نیست که من مطابق میل حاکمان رمان بنویسم.
*از صحبتهای شما اینطور استنباط میکنم که یک جور مانع تراشی میکنند و درواقع یک جور دستکاری می کنند.
البته، مانع تراشی هم به نحوی دستکاری است. یعنی اینکه جلوی بروز طبیعی پدیده ها را بگیریم، نویسنده جعل کنیم و نمونه های واقعی را از جامعه دور نگهداریم.
*درواقع کنار گذاشتن.
بله، حذف.
*یک جور حذف است و میخواهم به آن نقطهای برسم که زیرپوستیتر است؛ ما هرچقدر که فاصله میگیریم حذفها کمتر میشود اما مشابه سازیها قویتر میشود و میبینیم که مشابه سازیها به شکلی همان دستکاری را معنی میدهد. دستکاری دریک روندی که وجود دارد و حذف نمیشود. این فرایند حذف نمیشود اما دستکاری میشود.
حذف ها اصلا کمتر نشده است. بیضایی برای چه رفته است؟ امیر نادری چرا بر نمی گردد؟ تقوایی برای چه خانه نشسته است؟ چرا رمان تازه ای از دولت آبادی نمی بینیم؟ به حساب ما آخرین رمان او حدودا بیست سال پیش نوشته شده، بعد از آن او چه کرده است؟ از انتشار آخرین رمان من چهارده سال می گذرد، دستاورد این زمان طولانی به زبان فارسی چرا در دسترس نیست؟
* مشابه سازیها هم شکلی دستکاری است.
بله البته. شما ببینید نهادهایی که از ردیف ۱۷ بودجه استفاده می کردند و چنانکه روزنامه ها نوشتند بیش از هشت هزار میلیارد تومان بودجه داشتند، همه کار فرهنگی می کنند، کتاب هایی منتشر می کنند و نویسنده هایی هم پرورش داداه اند که ما بعضی از آنها را به نام می شناسیم. اینها همه مصداق مشابه سازی ست. خب اشکالی ندارد اما چرا جلوی انتشار کارهای مرا می گیرید؟ من منتشر نکنم تا نویسنده های مشابه سازی شده شما جلوه کنند؟ برای چه نویسندگان مستقل را منزوی می کنید؟ رقابت با آنها چه معنی می دهد؟ می دانم که یک مشکل روانی در میان است. آقایان!هیچ آدم عاقلی از یک حکمران خوب توقع ندارد هنرمند یا نویسنده یا حتی متفکر باشد. پیشرفت طبیعی فرهنگ را متوقف می کنند تا همه چیز به قد و قواره خودشان در بیاید. یک نویسنده جوان در مصاحبه ای گفته است کتاب او پر فروش بوده چون یک آرتیست تلویزیون در حساب توئیترش از کتاب او تعریف کرده! همه آنهایی که معنای سقوط را می دانند متوجهند که من از چه حرف می زنم. معرفی کتاب های خوب وظیفه منتقدین ادبی است نه آرتیست های تلویزیون. جامعه را وارونه کرده اند، تهِ هرم را آوردنده اند بالا تا نخبگان را در این پایین له کنند.
*آیا نظر کلیای در مورد وضعیت حاضر ادبیات دارید یا ...
ببینید! من معتقدم به طور کلی جامعه ما به لحاظ شعور ارتقاء یافته است. و بحران اجتماعی فعلی هم حتما به همین خاطر است. منتهی بازتاب آن را به دلایل مختلفی که راجع به بعضی از آنها صحبت کردیم نمی توانیم در ادبیات معاصر ببینیم. رواج نک و نالِ زن های آشپزخانه در رمان فارسی واقعا کلافه کننده است، ظاهرا این تنها اعتراضی ست که نویسنده ایرانی مجاز به ابراز آن است. اما چه میشود کرد، درک زیبایی شناسی این مردم در محاصره برنامه های تلویزیونی خودمان و سریال های ترکی بالاتر از این نمی رود. واقعیت این است که مردم پس از چندی به مزخرفات اعتیاد پیدا می کنند. برای عبور از این وضعیت باید ادبیات ما فارغ از سانسور و به دور از دستکاری فضای فرهنگی جامعه ده، بیست سالی نفس تازه کند تا ما انعکاس نتایج این ارتقاء شعور را در ادبیات هم ببینیم. ادبیات حاصل زیست فرهنگی یک جامعه است. از آن گذشته نهادهای مستقل و غیر ایدئولوژیکِ فرهنگی این جامعه باید به وجود بیایند، بودجه کافی داشته باشند تا بتوانند به معرفی این ادبیات به جهان کمک کنند. دیگران هم همین کار را می کنند. مثلا کشورهای کوچک اروپایی مثل سوئد، نروژ یا دانمارک موسساتی دارند که کارشان معرفی ادبیات ملی به دیگر زبان هاست. حتی ترک ها و عرب ها هم در همسایگی ما همین کار را می کنند. چطور وقتی می خواهیم اتومبیل بسازیم به دست فرنگی ها نگاه می کنیم؟ چرا نباید برای سر و سامان دادن به شیوه های زیست فرهنگی خود از تجربیات آنها استفاده کنیم. البته یک کارهایی میکنند اما همه اش به هدر دادن ثروت ملی ست. حالا هم یک آقایی به فکر افتاده است تا این ادبیات را جهانی کند، یک دکانی در ایتالیا درست کرده اند به نام یکی از پل های اصفهان و یکی هم در خانه شیطان بزرگ به نام شمع و گل و پروانه و بلبل. همه اش هم برای این است که آدرس عوضی به دیگران بدهند. بروید در اینترنت جستجو کنید ببینید یک منتقد ادبی نقدی دو سطری حتی راجع به کتاب های آنها نوشته است؟ بعد هم آرزوی این را دارند که به عنوان میهمان ویژه نمایشگاه کتاب فرانکفورت پذیرفته شوند. باید ازشان پرسید با کدام بضاعت؟ از سانسور چه می تواند در بیاید که قابل ارائه به دیگران باشد؟ اگر می خواهید این ادبیات، ادبیات شود باید سانسور را به گور بسپارید، دست از دستکاری فضای فرهنگی بردارید و
هزینه سنگینی را که صرف تولید شبه ادبیات می کنید به بیت المال برگردانید.
*ممنون و دست شمادرد نکند.
خواهش میکنم..
احمد غلامی
روزنامه شرق
30 بهمن 1396