در روزهای پایانی سال۹۳ تازه ترین مجموعه داستان امیرحسن چهلتن با عنوان «چند واقعیت باورنکردنی» از طرف نشر نگاه منتشر شد. مجموعه داستانی که در آن با دغدغه همیشگی چهلتن یعنی تاریخ و به ویژه تاریخ معاصر ایران مواجهیم. چهلتن در چهار داستان اول این مجموعه، به سراغ چند شخصیت واقعی تاریخ معاصر ایران رفته است. راوی این داستان ها، نویسنده ای است که به دنبال یافتن سندی تاکنون رو نشده از زندگی یک شخصیت واقعی، گوشه ای تاریک و مغفول از زندگی او را آشکار می کند. این سندها که در تاریخ مرئی حضور ندارند و به بیانی مازاد تاریخ رسمی و متعلق به ادبیات و تخیل هستند، اغلب امکان هایی را در باب مرگ شخصیت های تاریخی مطرح می کنند. البته دو داستان آخر مجموعه چندان از این قاعده تبعیت نمی کنند اما چنانکه چهلتن در گفت وگوی پیش رو اشاره می کند، آنها نیز به نحوی واجد عنصری رازآمیز هستند. چهلتن در این گفت وگو می گوید که در این مجموعه خواسته است با طرح فرضیه هایی محتمل درباره یک اتفاق تاریخی، قدری سربه سر تاریخ بگذارد و ضمنا با نوشتن این داستان ها پیشنهادی به داستان نویسی امروز ایران، که به اعتقاد چهلتن «اسیر زندگی کلیشه ای و تکراری روزمره» شده است، بدهد. گفت وگو با امیرحسن چهلتن را درباره مجموعه داستان «چند واقعیت باورنکردنی» می خوانید.

ایده نوشتن داستان های «چند واقعیت باورنکردنی» از کجا آمد؟ آیا الگوی خاصی را در ذهن داشتید یا بدون توجه به الگو و نمونه های پیشین از این نوع داستان به سراغ شخصیت های واقعی رفتید و آنها را به عنوان شخصیت های اصلی این داستان های کوتاه انتخاب کردید؟
این ایده شاید ناشی از تاملات من در مورد تاریخ است. تاریخ در همه جای دنیا و به مقدار بیشتری در مملکت ما پر از گوشه های محذوف و پنهان است. من در این مجموعه در واقع خواسته ام این گوشه های پنهان را تخیل کنم و این جوری سربه سر تاریخ بگذارم و ببینم اگر فرضیه محتملی را جانشین آن حلقه های مفقود کنیم، واقعیت ممکن است به چه شکلی در بیاید. در ضمن خواسته ام به رازهای تاریخ بیفزایم به شرط آنکه توانسته باشم رازهای دیگری از آن را برملاکنم.

از این نوع داستان، در ادبیات خودمان نمونه ای نمی شناسم، اما بین قصه های خارجی، تک و توک قصه هایی در آثار بورخس به این شکل دیده ام که ایده شکل گیری آنها هم البته کاملابا ایده ای که پشت داستان های این کتاب هست، منطبق نیست. این تفننی بود که من در دوره ای در پرداختن به آن لابد ناگزیر بوده ام و احتمالادیگر به آن نخواهم پرداخت. البته من چهار داستان از این مجموعه را حذف کرده ام تا جریان انتشار کتاب تسهیل شود، چون فکر کردم زمانه مناسبی برای انتشار آنها نیست.

شخصیت های آن چهار داستان چه کسانی هستند؟
یک داستان مربوط به کسروی است، یکی مربوط به تختی، که در داستان تختی خیلی سربه سر مردم گذاشته ام، یک داستان هم درباره فرخ رو پارسا است و یکی هم درباره امیرعباس هویدا.

در بیشتر داستان های کتاب، آنچه به قول خودتان آن بخش محذوف تاریخ را افشا می کند، یک سند مکتوب است. سندی که به دست راوی رسیده و با روشدن آن، روایت رسمی از تاریخ، متزلزل و دگرگون می شود. این سندها همه تخیلی است دیگر؟
بله، کاملاتخیلی است. مرگ همه شخصیت هایی که در این داستان ها آمده اند، مرگی اسرارآمیز است که تامل بر گره های آن مغفول مانده اند، من روی این گره ها مکث کرده ام. خواسته ام ببینم اگر سند محتملی بتوان یافت که راز این مرگ ها را آشکار کند، این سند چه می تواند باشد و چه تاثیری می تواند روی کل دریافت ما از آن حادثه بگذارد. در واقع این داستان ها یک بازی است، بازی بر سر تکه های محذوف، به تاراج رفته و شاید هم فراموش شده. در عین حال من با نوشتن آنها یک آدرس هم به قصه نویسی ایران نشان داده ام و به طور ضمنی گفته ام که با مواد تاریخی این کارها را هم می شود کرد و هنوز البته جای کار دارد. این ایده در یک دوره ای به ذهن من رسید و من آن را در ده، یازده داستان کوتاه متبلور کردم...

یعنی این داستان ها را پشت سر هم نوشتید؟
نه، اما در فاصله بین نوشتن رمان هایم به این ایده هم فکر می کردم و حتی شخصیت ها را حدودا به ذهن سپرده بودم که اولینش کلنل فضل الله خان بود. من هرچه جست وجو کردم دیدم جز مرگ این آدم، هیچ اطلاعات دیگری راجع به او نیست و حتی همان طور که در خود داستان گفته ام هیچ عکسی از او پیدا نکردم. وقتی راجع به بخش های تاریک زندگی و مرگ این شخصیت فکر می کردم متوجه شدم خیلی وقایع تاریخی دیگر هم هست که ما درباره آنها نمی دانیم یا بسیار کم می دانیم و تازه وقتی هم که فکر می کنیم همه چیز را می دانیم باز ممکن است چیزهای غایبی باشند که احتمال بودن شان شکل ماجرا را دگرگون می کند. بعد کم کم این بازی با قسمت های تاریک و روشن تاریخ به نظرم خیلی سرگرمی جالبی رسید. منتها چنین کارهایی مستلزم صرف وقت است. یعنی شما باید راجع به شخصیت هایی که می خواهید درباره شان بنویسید خوب مطالعه کنید و نه تنها آنها را خوب بشناسید بلکه بتوانید نکات تاریک زندگی شان را هم پیدا کنید و درعین حال مراقب باشید که مبادا ادعایی بکنید که برخلاف یک فاکت تاریخی باشد. بنابراین، نوشتن این نوع داستان ها کار بسیار وقت گیری است و اصلابا آن تنبلی اپیدمیک که من در نویسنده ایرانی می شناسم سازگار نیست، اما این بازی ظرفیت آن را دارد که ادامه پیدا کند. در اینجا همه چیز پشت مه می گذرد، دامنه تخیل پایان ندارد.

بله، اتفاقا این داستان ها در فضای غالب داستان نویسی سال های اخیر ما داستان هایی کاملانامتعارف به حساب می آیند و در آنها پیشنهادی به روزمره نویسی های گزارشی این سال ها که به عنوان داستان ارایه می شوند، مستتر است. به ویژه که این داستان ها اصلابا آنچه به عنوان اصول و قواعد استاندارد داستان نویسی در اینجا آموزش داده می شود، منطبق نیستند. چون این روزها ما با داستان هایی مواجهیم که همه کم وبیش شبیه هم هستند و خیلی کم می توان نویسنده ای پیدا کرد که سبک شخصی خاص خود را داشته باشد. گویا همه براساس یک سری الگوهایی که به آنها آموزش داده می شود، می نویسند...
آنچه در دنیا تحت عنوان نوشتن دارد اتفاق می افتد، ادبیاتی است که اصلابه هیچ قالبی تن نمی دهد. بنابراین شما می توانید مقاله ای بنویسید که تخیل آمیز باشد و در دنیا عده ای دارند به همین شکل می نویسند و نوشته هاشان هم به عنوان ژانری از قصه کوتاه پذیرفته می شود. مثلادر یک مجله سوئیسی به نام رپورتاژن داستان هایی چاپ می شود که کاملابر ایده تازه ای استوارند که من تا به حال چند نوبت با آنها همکاری کرده ام. شبیه آنچه در نیویورکر منتشر می شود که کمی شبیه فیچر است. یعنی در آنها خود نویسنده، مثلاامیرحسن چهلتن، راوی داستان است منتها این نویسنده واقعی می تواند وانمود کند که در جریان آنچه روایت می کند قرار دارد و هیچ کس هم نمی آید تحقیق کند ببیند خود او به عنوان کاراکتر داستانش این موضوع را تجربه کرده است یا نه. یعنی من یک اتفاق را به نحوی روایت می کنم که انگار بخشی از زندگی خودم است، اما در واقع آن را با تخیلم ساخته ام. الان در دنیا کارهای متنوعی در داستان نویسی می شود، اما متاسفانه ما در اینجا دچار ذهنیتی محدود شده ایم و مدام شیوه های بی رمقی را تکرار می کنیم. من خودم همیشه دنبال راه های تازه در داستان نویسی هستم و یکی از مشغولیت هایم این است که چطور می توانیم در یک قطعه منثور تخیلی دیگران را سرگرم کنیم. هدف از نوشتن همین است، نه چیز دیگر.

آن داستان- مقاله که به عنوان یکی از شیوه های جدید داستان نویسی جهان به آن اشاره کردید پیشینه هم دارد. مثلاخیلی از کارهای بورخس...
بله، منتها توجه کنید که فرق داستان های بورخس با مثلاداستان های کتاب من این است که در برخی داستان های بورخس ممکن است شخصیت های واقعی باشند اما...

نه منظور من شباهت داستان های بورخس با داستان های کتاب شما نیست. به طور کلی آن شیوه داستان- مقاله را می گویم که گفتید الان عده ای از نویسندگان خارجی به این شیوه می نویسند...
نه، اتفاقا اشاره خوبی کردید. منتها من می خواهم بگویم که بورخس در داستان هایش بر روی اشیا خیلی تکیه می کند. البته من هم در داستان هایم اشیا را خیلی مهم می دانم و در این داستان های بخصوص حتی در مواردی برای اشیا اولویت قائل شده ام، اما این تمرکز روی اشیا در کار بورخس بارزتر است. اینکه بگوییم اشیا دست ساز ما هستند و این ما هستیم که آنها را به کار می گیریم، خرافه ای بیش نیست. اشیا به محض آنکه موجودیت یافتند از ما مستقل می شوند و خارج از هر اختیاری بر ما تاثیر می گذارند. چنین توجهی به اشیا خاص بورخس است. البته ما مثل بورخس زیاد نداریم. بورخس از آن نویسنده هایی است که مثل کافکا یگانه و کاملامتفاوت است.

بله، برای همین خیلی ها که خواسته اند از او تقلید کنند، نتوانسته اند به پای او برسند...
نه، بورخس نویسنده ای تقلیدناپذیر است...

برمی گردیم به کار شما، در بعضی از داستان های ایرانی که در آنها یک امر غریب از یک گوشه واقعیت بیرون می زند، آن امر غریب خوب در زمینه واقعی نمی نشیند و حاصل کار خیلی تصنعی می شود. در کار شما، اما یک منطق علت و معلولی پشت آن امر غریب هست. حالااین منطق اگر هم در واقعیت بیرونی نباشد شما در واقعیت داستانی آن را ساخته اید. مثلادر داستان «اسطوره ی رمانتیک» که پاسبان یک سند را به دلایلی پیش خودش نگه می دارد و همین پایه ای می شود برای کشف وجه رازآلود ماجرا...
خب به هر جهت ما داریم در حوزه رئالیسم می نویسیم و آنچه می نویسیم باید باورپذیر باشد. یعنی نمی شود که مثلامن به عنوان راوی خواب ببینم و بعد یک واقعیتی به من الهام شود. باید یک سندی پیدا شود یا تصادفا آدم مطلعی را که نسبتی با ماجرا دارد ملاقات کنم وگرنه اگر بخواهیم چیزهای دور از ذهن را وارد داستان کنیم حاصل کارمان می شود شبه کارتون و فانتزی محض.

این شاید بدیهی به نظر آید، اما در بسیاری از داستان های امروز، حتی آنها که کاملاهم رئالیستی هستند، این اصل بدیهی فراموش می شود. یعنی ماجراها هیچ چفت و بستی با هم ندارند و اصلاواقعیت داستانی ساخته نمی شود...

بله، و گاهی هم می بینیم نویسنده در پاسخ به ایرادهایی که در ارتباط با باورپذیری داستانش به او گرفته می شود، می گوید: من خودم این را دیده ام یا برای همسایه ام پیش آمده و... اما این دست ادعاها، ادعاهای بچه گانه ای هستند و فقدان باورپذیری را توجیه نمی کنند. هر چیز محتمل در واقعیت جاری نمی تواند به خودی خود به واقعیت داستانی تبدیل شود.

در مورد آن سندهایی که راوی در هر کدام از داستان های کتاب رو می کند، آیا می شود گفت که این سندها به نوعی مازاد تاریخ رسمی و در واقع حاصل مواجهه ادبیات با تاریخ هستند، یعنی این سندها متعلق به ادبیات هستند نه تاریخ و این ادبیات است که می تواند به آن گوشه های پنهان تاریخ نور بتاباند؟
بله، درست است، چون بخش قابل ملاحظه ای از تاریخ پشت مه باقی مانده است و درست در همین بخش است که تخیل می تواند تحریک و بیدار شود و آن وقت شما با انگولک کردن تاریخ در واقع یک واقعیت جدید می آفرینید و به نوعی از تاریخی که مدام با تحریف روبه رو است و از جعل کنندگان آن، انتقام می گیرید. همیشه یکی از مشغله های ذهنی من این بوده که یک دفعه با یک تغییر کوچک همه ساز و کار تاریخ می تواند به هم بخورد. در تاریخ، چیزهایی هست که واضح است و راجع به آنها بحثی نیست. چیزهایی هم هست که مشکوک است و می شود راجع به آنها فکر کرد اما چیزهایی هم هست که تاریخ در مورد آنها ساکت است و در برخورد با این موارد همیشه می شود به بهانه های مختلف فرضیه های مختلفی را پیش کشید و با این فرضیه ها به اصطلاح تفنن کرد.

در یکی از مصاحبه های قبلی مان درباره ادبیات و تاریخ، اشاره کرده بودید به دست و پا بسته بودن فرد در برابر تاریخ. قبول دارید که این دست وپا بسته گی را در شخصیت های داستان های «چند واقعیت باورنکردنی» هم به نوعی می بینیم؟
بله، طبیعتا. من در این کتاب تاریخ مفروض را به جای تاریخ مکتوب گذاشته ام اما این اصلااز استبداد تاریخ کم نمی کند. فقط من در اینجا می گویم یک واقعه تاریخی جور دیگر و با یک معنای دیگر هم می توانست اتفاق بیفتد. اما این به معنای تسلط بر تاریخ نیست و در این داستان ها هم می بینیم که آدم ها همچنان در برابر تاریخ دست و پا بسته هستند و این خاصیت تاریخ است.

به نظرتان ادبیات لزوما با تاریخ گره می خورد؟
آن ادبیاتی که در جهان معمول و مرسوم است و یا بهتر است بگویم ادبیاتی که من می شناسم، حیاتش بدون تاریخ ممکن نیست. این یک همسایگی صرف نیست، من از یک جور یگانگی روحی حرف می زنم. متاسفانه یکی از غفلت های داستان نویسی امروز ما غفلت از تاریخ است. البته در این مورد سانسور هم بدون شک مقصر است. تاریخ معاصر را معمولانمی شود نوشت و نویسندگان ما چون مهارت پرداختن به تاریخ را به دست نمی آورند راجع به دوره هایی هم که می شود درباره شان نوشت، چیزی نمی نویسند. در صورتی که هر رجوع و هر نور تاباندنی به گذشته به نفع امروز است، چون جریان تاریخ جریانی ممتد است، قطع نشده و من تعجب می کنم از اینکه داستان نویسی ما این قدر اسیر زندگی کلیشه ای و تکراری روزمره است، در صورتی که تاریخ ما میدان آماده ای برای تخیل است.

در پایان داستان «یادداشت گمشده» که درباره داور است، راوی- نویسنده می گوید: «در دنیایی که شایعه و حقیقت رو به تعادل دارند، حدسیات تاریخی باطل است. چون هیچ چیز قرینه هیچ چیز نیست و در ضمن همه اعمال همه آدم ها ممکن است درست باشد. در چنین اوضاع و احوالی واضح است که هیچ نشانی از نظم زیبایی شناسانه در هیچ کجا یافت نشود با این همه من یک داستان نویس اینجایی ام.» منظور از این عبارت آیا این است که شما معتقدید تنها تاریخ ماست که این ظرفیت را دارد که بشود اینگونه به آن پرداخت؟
نه، احتمالاتاریخ هر سرزمینی این ویژگی را دارد. منتها تسلط نسبی من به تاریخ اینجاست؛ به تاریخی که خودم بخشی از آن را زندگی کرده ام. ضمن اینکه آنچه زمینه چنین مواجهه ای را در تاریخ ما بیشتر فراهم می کند این است که ما برای هر واقعه روایت های مختلفی داریم و من نیز به عنوان نویسنده یک روایت به روایت های موجود اضافه می کنم. یکی از تعاریف کشورهای پیشرفته این است که آن کشورها یک تاریخ واحد دارند. یعنی در کشورهای پیشرفته خوب و بد یک اتفاق تاریخی سنجیده شده و بعد از برقراری یک اجماع عمومی بین کارشناسان، آن واقعه به عنوان بخشی از تاریخ یک کشور ثبت شده است. اما در کشورهایی مثل کشور ما و به خصوص در تاریخ نزدیک، چنین چیزی اصلاوجود ندارد و ما مدام با روایت های مختلف از یک واقعه روبه رو می شویم. مثلافرض کنید از اتفاقاتی که در دوران مصدق افتاده چهار، پنج روایت دسته اول داریم. برای همین چنین تاریخی زمینه و امکان بیشتری برای تخیل در اختیار من که نویسنده ای اینجایی هستم می گذارد.

می رسیم به دو داستان آخر مجموعه یعنی داستان های «باغ ایرانی» و «باغ دزاشیب» که از الگوی چهارداستان اول تبعیت نمی کنند و در این دو داستان دیگر شخصیت های واقعی قهرمان داستان نیستند. به نظرتان بهتر نبود این دو داستان در این مجموعه نمی آمدند و جداگانه چاپ می شدند؟
قبول دارم که این دو داستان با چهار داستان اول متفاوت هستند؛ منتها در آنها هم یک عنصر رازآمیز هست و از این لحاظ فکر کردم که می توانند به نوعی با آن چهار داستان سنخیت پیدا کنند. البته شاید اگر این مجموعه می توانست با آن چهار داستان حذف شده در بیاید دیگر دلیلی نداشت من این دو داستان را در این کتاب بیاورم. آنها را گذاشتم تا کتاب از اینکه هست کم حجم تر نشود. ضمن اینکه دیدم بین اینها و داستان های دیگر کتاب می شود یک خویشاوندی حدودی برقرار کرد.

گفتید دیگر نمی خواهید داستان هایی از نوع چهار داستان اول کتاب بنویسید؟
فکر نمی کنم دیگر این کار را بکنم، چون هرچه جلوتر می روم پروژه های تازه ای به ذهنم می رسد. البته آدم از آینده خبر ندارد.

شاید یک وقتی دوباره به موضوع یا شخصیتی برخورد کنم که به من امکان بدهد دوباره چنین داستان هایی بنویسم. اما من در هر دوره اسیر یک موضوع می شوم و الان فکر می کنم که دیگر اسیر این سبک و سیاق نیستم. این چند داستان به قول خودت پیشنهادی بود که من به قصه نویسی ایران دادم و ممکن است یک وقتی کسان دیگری هم به فکر بیفتند که کارهایی نظیر این کارها و حالانه دقیقا مثل آنها انجام دهند.

از نوع دو داستان راز آمیز پایان کتاب چطور؟ آن شیوه را ادامه خواهید داد؟
یکی، دوتا نوشته نیمه کاره به این شیوه دارم و یک وقت اگر فرصت و یا حوصله داشته باشم تکمیلشان می کنم. منتها باید دوباره این حس به سراغم بیاید که به آن حال و هوا رجوع کنم و اگر این اتفاق بیفتد شاید یکی، دو داستان دیگر به آن شیوه داشته باشم. من وقتی دارم در مسیری جلو می روم یک دفعه به جایی مثل دوراهی می رسم و مجبور می شوم انتخاب کنم و به این دوراهی که می رسم ممکن است ناگهان از مسیر اول منحرف شوم. مثلاداستان باغ ایرانی را وقتی نوشتم که داشتم ادبیات کلاسیک ایران را می خواندم و دیدم ما چقدر از این افسانه ها در ادبیاتمان داریم و می شود با این افسانه ها کار کرد. اما بعد متوجه نکته دیگری در ادبیات کلاسیک ایران شدم و الان حواسم رفته پیش آن نکته و مطالعاتم در زمینه ادبیات کلاسیک ایران یک جهتی پیدا کرده که نتیجه اش می تواند یک رمان باشد، نه داستان های کوتاه اینچنینی. به نظرم ما در ادبیات خودمان ذخیره و گنجینه شگفتی آوری داریم و بسیار می شود با این ادبیات و این تاریخ و این فرهنگ کار کرد. گاهی آرزو می کنم کاش این توانایی و این فراغت نسبی را که حالادارم، مثلا۳۰سال پیش داشتم ولی خب آدم وقتی که به پایان کار می رسد یک دفعه متوجه می شود که چقدر کارهای مختلف هست که می توانسته انجام بدهد و نداده است.

دو قصه آخر کتاب هم همانطور که گفتید مثل چهار داستان اول رازآمیز هستند، اما به نظرم این رازآمیزی در چهارداستان اول بهتر درآمده. یعنی در آن داستان ها راز و رمز در کل داستان پخش است اما در دو داستان آخر، از جایی به بعد، از یک حال و هوای کاملارئال وارد فضایی رازآمیز می شویم و این تغییر،خیلی ناگهانی اتفاق می افتد....
خب در آن چهار داستان، من از آغاز خواننده را مهیای یک اتفاق تازه می کنم ولی در دو داستان آخر اینطور نیست. داستان «باغ ایرانی» روایت یک سفر است که مسافران طی آن با یک اتفاق رو به رو می شوند و داستان «باغ دزاشیب» هم روایت دیدار با یک عضو خانواده است که خاطره ای از گذشته را برای راوی تداعی می کند. یعنی آن ماجرای بازی با ستاره ها را؛ این بازی را من خودم در کودکی انجام می دادم. آن وقت ها، شب ها و به خصوص شب های تابستان در حیاط می خوابیدیم و من موقع خواب مژه هایم را به هم نزدیک می کردم و به نظرم می رسید که تیغه ستاره ها با این کار کش می آید. جالب است که چندسال پیش که در جایی این امکان برایم پیدا شد که بعد از سال ها دوباره در فضای باز بخوابم احساس ناامنی می کردم و خوابم نمی برد در حالی که در تمام دوران کودکی و تا اوایل جوانی، ما همیشه تابستان ها در حیاط و در فضای باز می خوابیدیم نه زیر سقف!... به هر حال من قبول دارم که در دو داستان آخر کتاب امر فراواقعی تا حدودی غیرمترقبه اتفاق می افتد و این البته برای خود شخصیت های داستان ها هم ناگهانی است و باعث تعجب خود آنها هم می شود. اما در چهارداستان اول نویسنده از آغاز خواننده را متوجه می کند که قرار است یک اتفاق ویژه بیفتد.