صادق هدایت هفتاد سال پس از انتشار بوف کور، مهم ترین اثر داستانی او و مشهور ترین رمان فارسی، همچنان سوژه ای باب روز است؛ در حوزه های روشنفکری بحث در باره او هرگز فروکش نکرده است. و این شاید دلیل واضحی داشته باشد: وقتی از هدایت حرف می زنیم در حقیقت از خودمان حرف می زنیم؛ از تنهایی و انزوای یک نغمه ناکوک در یک ارکستر عظیم پر هیاهو؛ یعنی وضعیتی مضحک، دردناک و بیزار کننده. و درست به همین خاطر است که هنوز نمی توانیم راجع به او با صراحت کافی حرف بزنیم، صراحت ما در باره او بسیار کمتر از صراحت نوشته های اوست. او چیزهایی گفته است که ما بعد از نزدیک به شش دهه از مرگش هنوز جرئت بر زبان آوردنش را نداریم.
آیا هدایت در دو سه دهه اخیر معنای ویژه ای یافته است؟ آیا او این روزها- روزهای ما- را پیش بینی کرده بود؟ او در بوف کور همه اش از احساس وزن یک مرده روی قفسه سینه اش حرف می زند و از نقشی ازلی- ابدی که همچنان به یک سامان روی سفال و چوب و متقال نقش می خورد: پیرمردی قوز کرده زیر درخت سروی نشسته و یک دختر جوان خم شده و گل نیلوفر کبودی به او تعرف می کند در حالیکه ناخن انگشت سبابه اش را می جود. او کشوری را که فقط به حکم تقدیر به آن تعلق داشت مثل کف دست می شناخت.
با این همه هدایت منهای خودکشی اش ناگهان تبدیل می شود به آدمی نسبتا آشنا، آدمی که دیگر این همه برای ما جالب نیست و مطمئنا از همین روست که وقتی از او حرف می زنیم، حتی از داستان هایش، بلافاصله و ناچار به مرگش اشاره می کنیم. خودکشی او به زندگیش پایان داد ، خالق چنین مرگی فقط زندگی ست نه کتاب ها و ایده ها، چیزی که بدون آن اسطوره هدایت متولد نمی شد؛ در نتیجه او پیروز شد چون همه اش شکست خورده بود.
اما چرا مرگ او حامل معنای مهمی ست؟ شاید چون او همان چیزی را که فکر می کرد، می نوشت و مهم تر از همه آن را زندگی می کرد؛ این شیوه از زندگی فوق العاده دشوار است و به همان اندازه تقلید ناپذیر؛ هدایت بهمین خاطر یگانه مانده است. او با جهان خود در هماهنگی کامل می زیست. جهان او البته با جهان دیگران یکسره متفاوت بود و همین بود که از او موجودی نابهنجار ساخت و برای همیشه از احساس شادی عمیق محروم؛ بله او بذله گو بود و این بیشتر یک وسیله دفاعی بود تا تحمل امر بیرونی برایش آسان شود.او آدم این دوران نبود، دوران او هنوز نیامده است، شاید بعدها بیاید، شاید هم هرگز نیاید.
جامعه ایران دو نسل پس از هدایت و هنوز که هنوز است در مهندسی اجتماعی خود برای متجددین هیچ جایی در نظر نگرفته است، او مفهوم مطلق یک آدم زیادی بود و این میان عجیب ترین سئوال این است که از خود بپرسیم او چرا خود را کشت!
این پرسش که من با خودم، جهان پیرامونم و سرنوشتم چه باید بکنم انگار کفر ابلیس است. کسی که با صدای بلند پرسش خود را اعلام کند به "نحسی فطری" خود اقرار کرده است، پس به مصیبت سگ بودن دچار می شود، مسمومش می کنند تا به طرز رقت باری جان دهد. او از این سرنوشت به شدت متنفر بود، با این وجود خود را نسبت به آن مسئول می دانست و به این خاطر از دست خودش عصبانی بود، او هستی اش روی دستش مانده بود؛ و فقط با بیرون رفتن از زمان می توانست میان خودش و چنین هویتی فاصله بیندازد. این زندگی برایش یک جور محکومیت بود،" محکومیتی عجیب و بی معنی و پوچ"
در نامه ای به دوستش می نویسد: همه چیز این مملکت مال آدم های بخصوصی ست.کیف، لذت، گردش و همه چیز. نصیب ما این میان گند و کثافت و مسئولیت شد، مسئولیتش دیگر خیلی مضحک است.
نبوغ هدایت در مجموعه آثار داستانی اش این بود که توانست حوادث روزمره اتفاقی را در کنار تاریخی که این همه در متن آن رخ می دهد، با وضوحی یکسان در یک صحنه به نمایش بگذارد، در عین حال ایضاح بخش مهمی از شخصیت او در موقعیت یک روشنفکر به عهده نامه های اوست ؛ این نامه ها انبانی از نکته سنجی های بدیع و نتیجه گیری های غیرمنتظره ای ست که وجه دیگر نبوغ او را آشکار می کند و سرانجام معجونی از لیچاربافی هایی که نمایشی ست از هر دو آنها به اضافه طنزی بی رحمانه و البته منحصر بفرد. نکته مهم تر در باره این نامه ها شاید این است که از طریق آنهاست که زندگی خصوصی هدایت عمومی می شود و کشف داستان های او را آسان می کند.
هدایت دست کم تا پیش از بوف کور برای اینکه ننویسد مورد تفتیش خانواده قرار داشت؛و با نوشتن بوف کور تاریخ نهفته این مملکت را در موضع طلبکار در مقابل خود یافت. او از آینده می ترسید چون به راستی قوه تخیل نیرومندی داشت. آن خنزر پنزریِ قوزی کیست؟ و آن گلدان راغه که مثل وزن جسد مرده ای روی سینه احساس می شود و آن را درست در لحظه بیداری از ما دور می کنند؟
جذبه و نفرت؛ این دو کانون های پرقدرت زندگی او بودند و او همه عمرش را در جدال دائمی میان این دو نیرو به سر برد؛ مفهوم وطن در او احساساتی چنین تند و متضاد بر می انگیخت. تعلق روحی به ایده های مدرن از یکسو و از سوی دیگر تعلق به جامعه ای وفادار به ارزش های پیش مدرن او را به اضطرابی دائمی دچار کرد، فرار ممکن نبود و سرانجام راه حلی کاملا شخصی برگزید.
"سر تا سر زندگی ما یک حیوان شکاری بوده ایم. حالا دیگر این جانور به دام افتاده، حسابی از پا در آمده، فقط مقداری واکنش به طرز احمقانه کار خودشان را انجام می دهند. گناهمان هم این بود که زیادی به زندگی ادامه داده ایم و جای دیگران را تنگ کرده ایم. همین!"
برای تبیین بیزاری های هدایت شاهد او خود اوست و او همه ماست و او از یک وضعیت ساکن حرف زده است و شاخصه های مهم آن را با تیز بینی بر ما آشکار کرده است؛ برای همین است که او را به چنین شدت و حدتی به یاد می آوریم. صدای او که همدلی بی نهایت ما را موجب می شود، صدایی که گاه تند و عصبی بود و گاه شوخ طبع و بذله گو و هرچه بود جوهر حقیقی ما را نشان می داد، از میان کتاب ها و داستان ها، از خلال سطور پریشان نامه ها، از میان خنده های سبکسرانه تلخ در پشت مه مدام سیگار همچنان شنیده می شود با لحنی چنان صادقانه و پاک که انگار از آب روان جویی آن را خلق کرده اند.

 

 

امیرحسن چهلتن

منتشر شده در روزنامه شهروند