مادرم مرا در خانه به دنیا آورد، درست سرِ ظهرِ نهمین روزِ پائیز. قابله ای که مرا گرفت به بدنیا آمدن دو نسل از بچه های خانواده کمک کرده بود.
تشخیص اینکه قدیمی ترین تصاویر ذهنی ظرف کدام یک از خاطرات ماست، کار ساده ای نیست.اما مادرم نامه می نوشت،به گمانم زمستان بود، و من ازش می خواستم از او- که مخاطب نامه بود- بخواهد برایم یک ماشین بیاورد. مخاطب نامه پسرعمه ام بود،نظامی جوانی که برای دوره ای فنی به آمریکا اعزام شده بود. چند ماه بعد آن ماشین سحرآمیز در میان دستان من بود. ماشین یک تانک بود که بر فراز آن مسلسلی کار گذاشته بودند و راننده اش هیچ حفاظی نداشت و همسایه ها برای دیدنش گهگاه در دالان خانه ما جمع می شدند.بعدها از پسرعمه ام پرسیدم ماجرای آن سفر مربوط به چه سالی بود؟او پاسخ داد«سال 1338»؛ پس من سه سال بیشتر نداشتم.در پنج سالگی کتاب به عنوان یک شیئی نظرم را جلب کرد، در برابر ویترین کتابفروشی ها می ایستادم و به این کار اصرار داشتم. در شش سالگی پدرم مرا به یک مدرسه مذهبی فرستاد که در آن خواندن قرآن و شرعیات و اخلاق و تاریخ اسلامی بر خواندن ریاضیات و فیزیک ارجحیت داشت؛ مدرسه ای با انضباطی آهنین که در آن عملا بازی های کودکانه حرام به شمار می آمد. رویهم رفته هیچ چیز شادی از آن سال ها به یادم نمانده است.شادی هایی که بتوان با یادآوری آن از تلخی روزگاران سخت بزرگسالی ذرهای کاست.
اولین کتابها را خواهرم به خانه آورد،من هشت نه سالی بیشتر نداشتم؛آنها را امانت میگرفت،رمان هایی که خواندنش هنوز برایم مشکل بود و اغلب پیش از آنکه تمامشان کنم و گاه حتی پیش از آنکه شروع شان کنم،آنها را از خانه میبرد.کتاب البته چیز خوبی ست؛این را همه می دانند.اما در خانه ای که کتابی از آنِ خود ندارد مطالعه لابد تفنن بیهوده و یا حتی کم ضرری بیش نیست.در همان سالها یا دقیقا در ده سالگی در یک کتابچه قرضی چند داستان بلند و کوتاه نوشتم اما اکنون آنها را ندارم چون پس از چندی صاحب کتابچه آن را از من پس گرفت.
در دبیرستان رشته ریاضی را برگزیدم و در هیجده سالگی برای ادامه تحصیل در رشته مهندسی برق وارد دانشگاه شدم، اتفاقی که به ناگهان دنیای مرا توسعه داد؛ در دوران دانشجویی دو مجموعه داستان منتشر کردم. نام اولین مجموعه «صیغه»بود و نام دومین«دخیل بر پنجره فولاد» که انتشار این دومی مرا برای عضویت در کانون نویسندگان ایران واجد شرایط کرد؛ این کانون حدودا ده سال پس از ممنوعیت فعالیت خود را تازه آغاز کرده بود. عضویت در این کانون که همزمان بود با جنبش نیرومندی که سرانجام در بهمن ۱۳۵۷ به سرنگونی شاه منجر شد، پنجره تازه ای به رویم باز کرد که ضرورت آزادی بیان و بطور کلی حقوق بشر در مرکز آن قرار داشت. چند ماه بعد در اوایل سال 1358 و در روزهایی که همه ذرات هوای تهران از هیجان انقلاب می لرزید، برای ادامه تحصیل به انگستان رفتم و آنجا بود که برای نخستین بار مفهومی به نام وطن را و احساس عجیب تعلق را و نیاز به امنیت روانی را کشف کردم. در آخرین روزهای سال 1359 به ایران برگشتم. آن روزها در اطرافم بسیاری از مهاجرت حرف می زدند، چون شش ماهی از شروع جنگ می گذشت؛ با شروع سال شصت و بحران های وسیع اجتماعی که متوقف کردن فعالیت کانون نویسندگان یکی از عواقب آن بود، موج مهاجرت شدت گرفت. میدانستم که باید بمانم و حتی به سربازی بروم؛ در شهریور ۱۳۶۱ در بحبوحه جنگ دوره سربازیام را آغاز کردم. پس از ۶ ماه آموزش در تهران و شیراز ابتدا به عنوان فرمانده دسته خمپاره و سپس به عنوان افسر مخابرات در جبهه جنوب مشغول خدمت شدم. در شهریور ۱۳۶۳ کارت پایان خدمتم را دریافت کردم. در این دو سال نه سنگرهایی که آنها را به کمک کیسههای شن میساختیم و گاه ما را از تیررس دشمن محفوظ نگه میداشت و گاه نمیداشت، بلکه نوشتن پناهگاه واقعیام بود.
در سال 1362 رمان«روضه قاسم» را به دست ناشر سپردم. اما ماموران وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی اجازه ندادند کتاب از چاپخانه خارج شود و این رمان برای صدور چنین مجوزی حدودا بیست سال منتظر ماند. سال 1369 رمان «تالار آینه» و سال 1371 مجموعه داستان«دیگر کسی صدایم نزد»منتشر شدند و آنوقت سالهایی سخت تر از پیش آغاز شد. روضه قاسم همچنان در محاق توقیف بود و تجدید چاپ چهار کتابی که تا آن زمان منتشر کرده بودم با مانع سانسور روبرو شد. در اینجا باید کمی به عقب برگردم؛ در سال ۱۳۶۷ وقتی فشار سانسور همه ما نویسندگان را از حضور حرفه ای در جامعه ادبی و فکری محروم کرده بود، جمعی از نویسندگان برای چاره جویی گرد هم آمدند و به تهیه بیانیه ای انتقادی پرداختند تا با انتشار آن در برابروضع موجود موضع گیری کنند. ما هنوز در مرحله جمعآوری امضا از نویسندگان بودیم که صدور فتوای سلمان رشدی ما را از انتشار آن منصرف کرد. یکی دو سال بعد ما در جمع محدودتری برای بازنگری در اساسنامه کانون نویسندگان و احیای مجدد آن نشست هایی برگزار کردیم که اولین اقدام مان انتشار نامه اعتراضی به دستگیری نویسنده ایرانی سعیدی سیرجانی بود؛ کمی بعد در پاسخ به حملات گسترده حکومتی به انتشار نامه ما همین جمع که اینک نام جمع مشورتی بر خود نهاده بود، نامه معروف به «۱۳۴ امضاء» را منتشر کرد که انعکاس بین المللی داشت و البته فشار روی جمع ما را مضاعف کرد.در همان زمان من نامه هایی دریافت کردم که در آنها به مرگ تهدید می شدم؛ انتشار لیست های مرگ البته از سال بعد شروع شد. در چنین بحبوحه ای مجموعه داستان«چیزی به فردا نمانده است» و رمان«مهر گیاه» را برای اخذ مجوز انتشار به مقامات ارائه دادم که با هر دو آنها مخالفت شد.
ما همچنان جلسات مان را برگزار می کردیم تا به تابستان ۱۳۷۵ و دعوت کانون نویسندگان ارمنستان رسیدیم. آنها از ما دعوت کرده بودند تا برای داستانخوانی و شعرخوانی به ارمنستان برویم. ما بیست و یک نفر بودیم و عصر یکی از روزهای تابستان از تهران با اتوبوس حرکت کردیم. اما روز بعد نزدیک سحر وقتی به گردنه حیران رسیدیم راننده به صرافت افتاد اتوبوس را در آغاز سراشیبی دره ای قرار دهد و خود از اتوبوس پیاده شود. توطئه او ناموفق ماند و ما نجات پیدا کردیم. هنوز از بهت اینحرکت ناجوانمردانه بیرون نیامده بودیم که مقامات ما را ازهر گونه تماس با یکدیگر منع کردند.
این ماه های دوزخی با خرداد ۷۶ و تغییر نسبی فضای جامعه عاقبت به انتها رسید، این البته یک خوش خیالی بیش نبود چون فاجعه بزرگتر هنوز در کمین بود.
در سال 1377 گرچه "مهر گیاه" و "چیزی به فردا نمانده است" منتشر شدند و " تالار آینه" و " دیگر کسی صدایم نزد" تجدید چاپ؛ اما "صیغه"، "دخیل بر پنجره فولاد" و "روضه قاسم" همچنان با دیوار سانسور روبرو بودند تااینکه با وقوع قتل های زنجیره ای که دو نویسنده جمع مشورتی مختاری و پوینده را از ما گرفت شاخک های جامعه نسبت به سرنوشت نویسندگان حساس شد. و در شرایط پدید آمده کانون نویسندگان ایران موفق شد برای اولین بار پس ازنزدیک به هیجده سال مبارزه مجمع عمومی خود را برگزار کند.
من چند ماه بعد برای یک تور کتابخوانی به اروپا رفتم و در آنجا بودم که روزنامه سلام آن نامه کذایی را منتشر کرد و فاجعه هیجدهم تیر ماه به وجود آمد؛ من و سه تن از همکارانم در آن نامه متهم بودیم که مشکلات امنیتی به وجود می آوریم. یکی از ما چهار تن محمد مختاری پیش از این به قتل رسیده بود. در چنین شرایطی من دعوت پارلمان بین المللی نویسندگان را پذیرفتم و به مدت دو سال در ایتالیا اقامت کردم تا عاقبت در تابستان ۱۳۸۰ مجددا به تهران برگشتم و چند ماه بعد به عنوان عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان انتخاب شدم. این آخرین باری بود که انتخابات کانون بدون دخالت ماموران برگزار می شد. من سه سال در این مقام باقی ماندم و چون مقامات از برگزاری مجمع عمومی و انتخابات تازه ممانعت می کردند من و بقیه اعضای هیئت دبیران به ناچار از سمت خود استعفا دادیم .در همین زمان البته روضه قاسم از حبس چاپخانه خلاص شد و عشق و بانوی ناتمام، تهران شهر بی آسمان، ساعت پنج برای مردن دیر است و کات منطقه ممنوعه مجوز انتشار دریافت کردند. این تنها دوره کوتاهی ست که کلیه آثارمن البته با سانسور مجال نشر پیدا کرد. و در همین دوره بود که من نوشتن برای نشریات مهم بین المللی را دوباره از سر گرفتم؛ فعالیتی که در بحبوحه قتل های زنجیره ای نویسندگان آغاز شده بود. در اردیبهشت ۱۳۸۴ سپیده دم ایرانی مجوز چاپ دریافت کرد.
در سال ۱۳۸۴ با روی کار آمدن دولت جدید بخصوص پس از امتناع من از کاندیداتوری رمانم برای جایزه کتاب سال ناگهان ورق برگشت و مجوزهای همه آثارم باطل شد. و برای صدور مجوزهای جدید می بایست هشت سال صبر کنم؛ مدت زمانی که من صرف نوشتن رمان های «خیابان انقلاب» و «تهران، آخرالزمان» کردم.
از سال ۱۳۸۷ اقبال به من رو کرد و ناشران خارجی به رمانهایم توجه نشان دادند و تا امروز برخی از آنها به زبانهای انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی، نروژی، لیتوانیایی، عبری و عربی منتشر شده اند. سهم ناشران آلمانی که تا کنون هشت رمان مرا منتشر کرده اند از همه بیشتر است.
رمان های «خیابان انقلاب»، «تهران، آخرالزمان»،«خوشنویس اصفهان»، «طوطی سمج»، «حلقه عاشقان ادب» و «عاشقیت در قاهره» که در این سالها نوشته ام در ایران مجال انتشار نداشته اند اما خوشبختانه همگی به یک یا چند زبان خارجی منتشر شده اند. در ضمن در این سالها من میهمان جشنواره های مختلف ادبی و همچنین بارها نویسنده مدعو اقامتی در آمریکا و اروپا بوده ام.
گرچه سال هایی از عمرم را در انگلستان، ایتالیا، آلمان و آمریکا سپری کرده ام اما همچنان ساکن تهرانم. برایم مشارکت در حیات جمعی مردمان وطنم یک الزام اخلاقی نیست بلکه بیشتر ناشی از یک ضرورت کاملا درونی و شخصی ست.
در حال حاضر روی رمانی به نام «گلِ سرخِ نشابور» کار می کنم، تا ببینم این روزگار پس از این برایم چه در چنته خواهد داشت.
از اینجا می توانید صفحهی ویکیپدیای من را ببینید.