" 1 "
یک اردوی دانش آموزی در پنجاه سالگی!(شیراز)
در فرودگاه شیراز نمی دانم چرا اولین احساسم این بود که به یک اردوی دانش آموزی آمده ام؛ در بلندگو اعلام شد که من و دو همکار هموطنم به اطلاعات فرودگاه مراجعه کنیم، سپس نام های دیگری اعلام شد، نام هایی اروپایی ، اشخاصی که لابد می بایست با یکدیگر همسفر شویم. در برابر اطلاعات فرودگاه اجتماع کوچکی شکل گرفت، در میان آنها کسانی به چشم می خوردند که یکی دو ساعت پیش تر در فرودگاه تهران ملاقات شان کرده بودیم و تلاش ما برای ایجاد باب آشنایی با آنها با شکست مواجه شده بود. ما پیشاپیش می دانستیم که با هواپیمای مشترکی به شیراز می رویم و می دانستیم که بخش بزرگتری از همسفران ما را در این سفر عکاسان و معماران تشکیل می دهند.
در فرودگاه شیراز مرد جوانی که ما را به اطلاعات فرودگاه فرا خوانده بود وقتی از هویتم مطلع شد در لیستی که به دست داشت در برابر اسمم علامتی زد و به سراغ نفر بعد رفت؛ من حالا بخشی از همسفرانم را می دیدم، همه چمدان به دست به یکدیگر نگاه می کردند. راهنمای جوان ما آنوقت همچنانکه به سمت در خروجی می رفت با دست علامتی داد و ما همه به دنبالش روان شدیم. در محوطه باز بیرون چند تاکسی منتظرمان بود و دانه های سبک برف بی آنکه بنشیند در هوای خاکستری عصر ابری شیراز معلق بود.
اولین اردوی دانش آموزی را در سن پانزده سالگی تجربه کرده بودم در آن سفر اغلب همسفرانم از من یکی دو سال بزرگتر بودند و یادم هست چند نفری از آنها شاید هیجده یا نوزده ساله بودند و همانها بودند که در هر فرصتی گروه کوچکی تشکیل می دادند و پچ پچ کنان از تجربه های دست اول و نادری حرف می زدند که مربوط به دنیای بزرگترها بود؛ آنها از زنانی حرف می زدند که در روسپی خانه بزرگ تهران با آنها خوابیده بودند.
در لابی هتلی در شیراز که قرار بود محل اقامت مان باشد دانستم که دو نویسنده نیز هم اکنون در جمع ما حضور دارند یکی از آنها نورمن بود نویسنده جوان آلمانی که خیلی زود به یک همسفر صمیمی تبدیل شد و کنجکاوی و شور جوانی اش مرا تحت تاثیر قرار داد. نویسنده دیگر رُزا بود اهل اتریش زنی میانسال و پر تحرک که شوق مفرطش برای بازدید از حرم شاهچراغ برایم درد سر کوچکی بوجود آورد.
"2"
در اینجا کسی نمی رقصد!(شیراز)
در شیراز تقریبا همه رستوران هایی که برای صرف نهار یا شام به آنها می رفتیم موسیقی زنده داشتند که گاه مردی نیز با صدایی نه چندان خوشایند گروه نوازنده را همراهی می کرد. یک روز نورمن به من گفت" وقتی موسیقی هست چرا پس مردم نمی رقصند؟" گفتم سالهاست که رقص در ایران قدغن است، حتی در دوره هایی حتی کلمه رقص را از کتابها سانسور می کردند. او گفت رقص از کنش های فطری بشری ست، چطور چنین چیزی ممکن است؟آیا واقعا کسی نمی رقصد؟ به او توضیح دادم که در ایران دو شیوه زندگی وجود دارد، یکی آنکه رسمیت دارد، مدام تبلیغ می شود و در اماکن عمومی به چشم می آید،شیوه دیگر آن است که زندگی می شود؛ در شیوه دوم البته رقص وجود دارد.
"3"
سه زن اروپایی در حرم شاهچراغ!(شیراز)
شاهچراغ مقدس ترین مکان زیارتی اهل شیراز است، در اولین روزهای اقامت مان در شیراز رزا به من گفت آرزو دارد حرم شاهچراغ را زیارت کند. من به او گفتم این حرم ویژه مسلمانهاست اما او گفت گمان می کند اماکن معنوی به همه مردم جهان تعلق دارد. من که در سراسر اروپای غربی از کلیساهای بسیاری دیدن کرده ام نمی توانستم با او مخالفت کنم، حق با او بود؛ همه باید بتوانند از محتوی روحی این اماکن بهره مند شوند.
او توانست دو زن دیگر را هم با خود همراه کند، سیتا و آنیکا را که هر دو اهل فنلاند بودند و نویسنده کودکان و نوجوانان. من عمیقا دلم می خواست آنها را خوشحال کنم اما دوستان شیرازی ام به من گفتند تقریبا غیرممکن است مسئولین حرم به زنان اروپایی اجازه ورود به شاهچراغ بدهند. روزهای بعد دوباره آنها اشتیاق نشان دادند و من نقشه ای به فکرم رسید؛ شرط موفقیت این نقشه این بود که دروغ کوچکی بگویم.
شاید در آن لحظه به یاد تجربه موفقیت آمیز ریچارد فرانسیس برتونِ انگلیسی (1890-1820) افتاده بودم( بیوگرافی او در سال 1990 در لندن توسط انتشارات پنگوئن منتشر شده است). او که افسر سواره نظام قشون بریتانیا در هند بود در سال 1853 هوس می کند به زیارت خانه خدا در مکه مکرمه برود، لذا وانمود می کند که یک مسلمان افغانی است. اگر دروغ او لو می رفت مرگی فجیع در انتظارش بود اما او این خطر را به جان می خرد تا از یک تجربه معنوی منحصر بفرد بهره مند شود ( من البته مایل بودم حس کنجکاوی اش و جستجوی لذت کشف موضوعی بدیع را از جانب او موقتا نادیده بگیرم). او البته از امکان بخصوصی هم بهره مند بود: به زبان فارسی و عربی تسلط داشت تا آنجا که بعد تر به ترجمه هزار و یکشب به زبان انگلیسی اقدام کرد. اما تجربه موحش دیگری هم هست که من آن موقع توجهی به آن نشان ندادم: کمتر از صد سال بعد از سفر برتون به مکه یعنی در سال 1944 مقامات عربستان سعودی یک زائر ایرانی را که به هنگام مراسم حج و به علت مریضی دچار تهوع و استفراغ شده بود گردن می زنند. دلیل چشم پوشی از این تجربه یکی این بود که اینجا ایران است نه عربستان سعودی و دیگر اینکه ایرانیان شیعه بسیار آسانگیرترند تا عربهای سنی؛ صورت مسئله البته باقی میماند، ملوث کردن مکان مقدسی از آنِ مسلمین!
وقتی برای قرض گرفتن چادر(پوشش ضروری بانوان در زیارت اماکن مقدس) به غرفه کوچکی که به این کار اختصاص داشت مراجعه کردیم مسئول غرفه همراهانم را نشان داد و گفت زنان غیرمسلمان حق حضور در حرم را ندارند. من به او گفتم این زنان مسلمانند و از بوسنی آمده اند. او کارت شناسایی مرا به امانت گرفت و در مقابل سه چادر به من قرض داد. سرمست از این موفقیت که در ازای یک دروغ کوچک به دست آمده بود چادرها را به دست زنها دادم و ماجرا را برایشان گفتم. آنها خرسندی نشان دادند، مهارت مرا در حل و فصل ماجرا ستودند و همگی این موفقیت را به فال نیک گرفتیم. بعد نوبت آن رسید که طرز استفاده از چادر را به آنها بیاموزم؛ این بار موفقیتی به دست نیامد، آنها براستی وضعیت مضحکی بهم زده بودند. با این همه به همراه جمعیت وارد حرم شدند.
ده دقیقه بعد آنها از حرم بیرون آمدند و چادرها را به دستم دادند. آنیکا به من گفت زنی در حرم از دین آنها پرسیده است و او پاسخ داده است که کاتولیک هستند و وقتی با تعجب من روبرو شد، گفت ترجیح داده است راستش را بگوید، چون نمی دانستند مسلمانان در یک مکان مقدس چگونه رفتار می کنند. بهر جهت حق با او بود، در یک مکان مقدس چگونه می توان دروغ گفت؟ آنها کمی پیش تر از دروغی که من گفته بودم خشنودی نشان داده بودند اما حاضر نشده بودند آن را تکرار کنند!
وقتی چادرها را به غرفه مخصوص بردم تا کارتم را پس بگیرم مرد مسئول به من گفت باید به دفتر حرم مراجعه کنم. او کاملا عصبانی به نظر می رسید؛ حق داشت من به او دروغ گفته بودم. با لحنی مضطربانه و تا حدودی اغراق آمیز به زنها گفتم دروغگویی من و راستگویی شما برایم مشکلی پدید آورده است، همینجا منتظر بمانید تا برگردم. این اضطراب اغراق شده کاملا به آنها منتقل شد انگار می خواستم با این کار از آنها انتقام بگیرم. با وجود ابهامی که در گفته ام وجود داشت آنها چیزی از من نپرسیدند اما از نگاهشان معلوم بود که حسابی نگران شده اند.
در دفتر حرم حقیقت ماجرا را باز گفتم، و در عین حال افزودم در فقدان نایت کلاب،کاباره و کازینو در شهرهایمان بهتر است توریست ها را تشویق کنیم که از اماکن معنوی بازدید کنند، نه اینکه با سختگیری های بیجا آنها را منع کنیم. این استدلال موثر واقع شد، مسئول مربوطه همدلی نشان داد، موقع خداحافظی دستم رافشرد و مرا تا بیرون دفتر بدرقه کرد؛ غائله ختم به خیر شد.
"4"
آسمان کویری یزد و یک مامور ویژه!(یزد)
پس از پنج روز اقامت در شیراز کاروان سفرش را به سمت یزد ادامه داد. در بین راه برای تماشای درختی پنج هزار ساله از اتوبوس پیاده شدیم؛ درخت همچنان سبز و استوار بود و مایه اعجاب، به شاخه هایی که در دسترس بود سراسر دخیل بسته بودند. بعد ها در تهران عکسی از این درخت دریافت کردم که "وارشا" همسفر هندی و زیباروی ساکن بانکوک برایم فرستاده بود( در هر فرصتی که به دست می آمد با او در باره ریشه مشترک هندیان و ایرانیان صحبت می کردیم، او با جمعیت پارسیان هند کاملا آشنا بود و با من قرار گذاشت که در آینده حتما دوباره به ایران بیاید، منتهی این بار با همسرش!).
در یزد می دانستیم که گروه تازه ای از هنرمندان به ما ملحق خواهند شد که در میان شان زوجی آمریکایی نیز حضور دارد، یک مرد عکاس و همسر نویسنده اش! اما عجیب تر از آن حضور مردی بود که همه جا آنها را همراهی می کرد و ابتدا به نظر می رسید محافظ مخصوص آنهاست. بعد دانستیم راهنمای ویژه ای ست که مقامات ایرانی همراهی او را شرط صدور ویزا قرار داده اند. نویسنده آمریکایی گاه البته شیطنت نشان می داد،با چشمک به ما از آن راهنمای ویژه اجازه می گرفت تا چند متری از او دور شود و در یکی از این فرارهای موقت جلو افتاد و با اشاره دست ما را به پشت بام رستورانی که برای صرف غذا به آنجا رفته بودیم، برد ؛ ما آنجا با منظره شگفتی روبرو شدیم: بادگیرهای کاهگلی یا آجری پشت بام های شهر که با نورپردازی ملایمی روشن بود و همچنین چند گلدسته و گنبد آبی و همگی زیر آسمان سرمه ای رنگ اول شب که در حاشیه های دورش هنوز چیزی از نور فروخفته روز باقی مانده بود، شناور بودند و در فضایی اثیری نامحسوس و گنگ تکان می خوردند. ما با بهت و سکوت فقط نگاه می کردیم و آنوقت صدای شهر را شنیدیم که مثل رودخانه ای مدفون همهمه ای خاموش و مدام داشت.
حضور این مامور ویژه خیلی زود توجه همه را به خود جلب کرد و پچپچه ها آغاز شد. شاید این تصادفی بیش نبود که او یک کت چرمی سیاه به تن داشت و حتی در هوای ابری عینک سیاه آفتابی اش را از چشم بر نمی داشت.
روز بعد همگی به زورخانه معروف یزد رفتیم بعد از آنکه از آب انبار بزرگ و گودی دیدن کرده بودیم که درست در زیر محوطه زورخانه قرار داشت. وقتی دور تا دور گود نشسته بودیم و به حرکات سلحشورانه و رزمی پهلوانان داخل گود نگاه می کردیم به نظرم رسید من نیز مثل این میهمانان اروپایی کم کم به این باور می رسم که در این شهر شرقی همه چیز عتیق و رازناک است؛ هم آسمان پهناورش در آن بالا و هم آب انبار بزرگش در این پائین.
پیتر عکاس آمریکایی که در شیراز عکس هایش از مواد غذایی مصرفی یک خانوار در یک هفته متعلق به ملت های مختلف را به نمایش گذاشته بود در آخرین روز حضور در یزد تصاویری را که از هند و ایران گرفته بود نیز روی پرده به ما نشان داد. هندیان موقع شستشو در آب مقدس، هندیان پس از مرگ در میان شعله های آتش،... و بعد تعدادی عکس از کله پزی ها و نانوایی های یزد و عکسی نیز از یک سفره ایرانی که بسیار بزرگ به نظر می رسید و پر از جاهای خالی بود.
"5"
آخر بازی!
در روزهایی که ما از کاروانسراها و بازارها و کوچه های طاقدار یزد می گذشتیم و به تماشای خانه هایی می رفتیم که پنجره هایی پر از شیشه های رنگی داشت و حیاط هایی که از طریق دهلیزهایی پیچ در پیچ بهم متصل می شد، دو حادثه قابل اعتنا در تهران رخ داد: یکی از آنها ممانعت دانشجویان دانشگاه امیرکبیر از سخنرانی رئیس جمهور احمدی نژاد در این دانشگاه بود و دیگری برگزاری کنفرانس هولوکاست در تهران. من به نورمن که از خواندن این دو خبر در سایت های خبری به هیجان آمده بود گفتم: اخبار مهیج تری در پیش است، ما هنوز به آخر بازی نرسیده ایم!
امیرحسن چهلتن
هزار و سیصد و هشتاد و پنج