اگر اجازه بدهید،من باب مقدمه ابتدا به یک موضوع عام فرهنگی بپردازم و بعد راجع به دولت آبادی صحبت کنم که این رویه تقریبا به صورت سبک من در آمده.
این آخری ها یکی از خبرگزاری ها از نویسندگان راجع به لزوم قائل شدن ردیف شغلی برای هنرمندان و نویسندگان می پرسید.اینکه هنوز در قوانین کار ما برای نویسنده ردیف شغلی در نظر نگرفته اند،نشان می دهد که دست کم در این زمینه جامعه ی ما چقدر از مناسبات مدرن فاصله دارد.چزا که تقسیم کار هنوز به درستی صورت نگرفته است.
معنای چنین برخوردی از جانب کسانی که این قوانین را تدوین کرده اند،لابد این است که نویسندگی شغل نیست و مثلا تفننی ست در حدود بازی فوتبال یا هوا کردن کفتر.البته یک استباط وسیع جمعی هم در عامه مردم وجود دارد که بسیار مشابه تعبیر بالاست.و در عین حال نشان دهنده ی آنست که نقش ادبیات داستانی معاصر در زبان فارسی شناخته نشده و یا اصلا نقش زبان فارسی در هویت ملی ما هنوز تعریف نشده.
البته بر مردم عادی حرجی نیست،چرا که می بینند گنجینه ی لغات پولدارترین آدم های این جامعه از صد و پنجاه تا دویست تا تجاوز نمی کند.یعنی با صدتا،دویست تا لغت طرف همه ی اموراتش را می گذراند.پس می بینید که از دید آدمهای معمولی هنوز ضرورت حضور نویسنده به عنوان یک صنف که قرار است تخصص و خدمات بخصوصی را ارائه دهد،احساس نشده.اینکه شما یک لوله کش،یک نجار، یک پزشک، یک معلم، یک راننده را دعوت کنید و از تخصص و مهارتش استفاده ببرید و توقع داشته باشید که این کار را مجانا انجام بدهد،همانقدر عجیب است که یک نویسنده در ازاء ارائه تخصص و مهارتش از شما توقع دریافت حق الزحمه داشته باشد.چرا این طوری ست؟
البته یک شغل دیگر هم هست که باز مثل نویسندگی به رسمیت شناخته نمی شود. و آنهم روسپیگری ست.البته این را به این دلیل می گویم که اتفاقا نکته ی ظریفی را نشان می دهد.این کار رسمیت ندارد ولی در عین حال در شهر بزرگ،بی در و پیکر و بی سر و سامان ما هر روزه در مسیرهای مان آدم هایی را می بینیم که به این کار اشتغال دارند.در یک بحث عرفی یک توجیه عقلانی برای این کار البته وجود دارد-البته برخی از عقلای دنیا نظر دیگری در این باره دارند و این البته یک بحث جامعه شناسی ست-آن توجیه عقلانی این است که به رسمیت شناختن ای کار تشویق و حمایت از آن را به دنبال خواهد داشت و این امر به گسترش آن منجر خواهد شد.گمان می کنم این استنباط در پشت قضیه به رسمیت نشناختن نویسنده هم وجود دارد.با نویسنده در واقع به صورت دوفاکتو در این جامعه رفتار می شود و این امر سابقه ای طولانی دارد.
دو سه هفته ی پیش به دانشگاه اهواز دعوت شده بودیم که من به دعوت کنندگان هم مسئله ی پرداخت حق الزحمه را عنوان کردم و هم مسئله ی دعوتنامه ی رسمی را. طرح این موضوعات را من یک وظیفه ی اخلاقی می دانم،یعنی دفاع کردن ازیک اصل.در مورد پرداخت پول گفتند که دانشگاه هیچ بودجه ای برای این امور به ما نمی دهد.در مورد دعوتنامه هم همه اش می گفتند جهت امضاء نزد رئیس دانشگاه است و سر انجام هم به دست ما نرسید.
نمی شود ما به شکل ناقص اقتباس کنیم!اگر ضرورت حضور داستان نویس بطور جدی در جامعه احساس شده است،باید زمینه های این حضور فراهم شود.
به رسمیت نشناختن نویسنده،یعنی بی اعتنایی به زندگی و معیشت او.(البته اگر تعارفات بیمزه ای را که در بخش تبلیغات به نویسنده جماعت تحویل می دهند را می شد به ارز رایج تبدیل کرد،با نرخی هر چقدر هم پایین،آنوقت نویسندگان جزو متمول ترین آدم های این جامعه در می آمدند.)
من معتقدم اغلب نویسندگان برجسته و تثبیت شده ی ما،کار نوشتن را به صورت دو شیفته و حتی سه شیفته انجام می دهند.به این معنا که درست است که هر نویسنده ای ساعات نسبتا کمی را در شبانه روز به عمل نوشتن اختصاص می دهد،ولی مطمئن باشید که او بقیه ساعات شبانه روز را هم به آنچه در دست نوشتن دارد می اندیشد. بنابراین نوشتن یک مشغولیت ذهنی بیست و چهار ساعته است.
من از چهره های اصلی و تثبیت شده ی ادبیات معاصر اینجا نمونه هایی را معرفی می کنم کا شما ببینید وضع معیشتی این بزرگان به چه صورتی بوده است.مثلا صادق هدایت!من هم از کسانی هستم که یکی از دلایل خودکشی هدایت را فقر او می دانند.
هیچکس در این جامعه حاضر نبود بفهمد که او یک نویسنده ی تمام وقت است و نویسندگی خود یک حرفه ی طاقت فرساست.هدایت در یک خانواده ی اعیانی به دنیا آمد که همه جد اندر جد یا وزیر بودند یا وکیل یا امیر.و می خواستند او هم یکی از این موقعیت ها را کسب کند.او در اروپا با فشار خانواده شش هفت دانشکده عوض می کند،دندانپزشکی،ریاضی،فلاحت،معماری و چه وچه……او نویسنده بود و کسی این را نمی فهمید.او بی هیچ دانشنامه و تخصصی -از آنها که مقبول جامعه و خانواده اش بودند –به ایران بر می گردد.و نخستین بار به عنوان یک آدم لاابالی که دل به درس خواندن و آدم شدن نمی دهد،مورد تکذیب قرار می گیرد.هدایتی که ساعتها و ساعتها در اتاقی در خانه ی پدری می خواند و می نوشت با استفاده از نفوذ خانواده در چندین مرکز و اداره ی مختلف مشغول کار شد،اما نتوانست چرا که شغل او نوشن بود و کسی این را نمی فهمید.
نیما مجبور بود این تحقیر را از جانب زنش تحمل کند و چیزی نگوید وقتی که می شنید "نونتو که من دارم می دم" و البته آل احمد هم با این تحقیر مواجه بود.و فروغ در نامه ای به برادرش……و یا گلشیری….
البته دولتها هم همیشه مراکزی فرهنگی تحت عناوین مختلف دایر می کنند که ادعا می شود وظیفه شان ارتقاء فرهنگی ست.اما من از نویسندگانی صحبت می کنم که کارشان تولید ادبیات است نه تولید تبلیغات.من از متن ادبیات صحبت می کنم نه از حواشی آن!البته آدم هایی هم در حد وسط این دو وجود دارند که کارشان البته بیشتر پادویی ی ادبیات است که وجودشان البته بد نیست،حتی ممکن است به نفع جریان اصلی ادبیات هم باشد.
بخشی از سخنرانی امیرحسن چهل تن در دانشگاه کاشان