" گرچه بیشتر عمرم را خارج از ایران گذرانده ام،
ایران هنوز در رگهای من جاری ست."
کتاب با یادداشت کوتاه نویسنده بر ترجمه فارسی روایتش آغاز می شود، روایتی از تجربه دشوار زیستن در سرزمینی که در آن به دنیا نیامده ای و معنای نگاهها و خنده های ساکنانش را نمی دانی!

ملیت برای اغلب کسانی که به مهاجرت می روند و پایه های زندگی خود را در محیط تازه استوار می کنند مثل یک چیز اضافی روی دست شان می ماند. آنها ناچارند شیوه یِ زندگی و قواعد نوشته و نانوشته محیط تازه را بپذیرند، قواعدی که از تجربه یِ جمعی متفاوتی پدید آمده است. این قواعد گاه باعث تعجب اند، در وقت های دیگری ممکن است مضحک به نظر بیایند و البته در مواردی هم- که تعدادشان کم نیست- مورد تحسین قرار می گیرند.
ایران کجاست؟ همان جایی که در آن به دنیا آمده ایم؟ در مهاجرت چگونه آن را به یاد می آوریم؟ لابد با مراسم سیزده بدر، یا گردش ماهی قرمز در تنگ بلور آنهم درست پیش از تحویل سال. می توان بوی قرمه سبزی را هم به آن افزود و همچنین بو و برنگ روزهای نذری پزان را؛ اما این خوردنی ها یا مواد تهیه آن را و اصلا هر چیز دیگری که بخواهی و در هر کجای ارض مسکون که باشی می توان به راحتی فراهم کرد، پس این بیقراری حاصل چیست و از کجاست؟
خب البته هرجایی غیر از ایران نامش غربت است و ما در غربت به خودمان پناه می بریم؛ بیرجامه پوشیدن، پرچانگی کردن، تخمه شکستن! و خوش به حال فامیل هایی که همه با هم کوچ کرده اند، یک قبیله کوچک سیار! و همه یِ آداب قبیله ای خود را به همراه برده اند و این جوری هاست که میهمانی های بزرگ و مدام فامیلی به هر بهانه کوچک یا بزرگی به آسانی برپا می شود.
" توی فامیل ما مدت اقامت با واحد فصل شمرده می شد. کسی به خودش زحمت نمی داد نصف کره ی زمین را طی کند تا فقط ماه دسامبر را بماند. پیش ما می ماند و بهار کالیفرنیا، مراسم فارغ التحصیلی بچه ها در تابستان، و جشن هالووین را می دید. مهم نبود که خانه برای خودما هم به زحمت جا داشت."
پس ما از کدام تنهایی رنج می بریم؟
جدا افتادگی! شاید همین است آنهم در شرایط تاریخی حساس و بخصوصی که در آن بسر می بریم؛ بعضی در کشور خودمان هم حتی آدم هایی جدا افتاده اند- در این کتاب و در زندگی در آبادان پدر وقتی ژامبون می خورد آدم تنها و جدا مانده ای ست- ارتباط با دیگری به سادگی میسر نیست!
غرب به عنوان یک واقعیتِ واقعا موجود خب البته همواره وجود دارد و مهاجرت بی شک امکان فوق العاده ای ست اما این مهاجرین وقتی در بزرگسالی به مهاجرت می روند حتی در یادگیری زبان کشور میزبان نیز در می مانند و ایجاد ارتباط باز هم دشوارتر می شود" همیشه مادر را تشویق می کردم که انگلیسی یاد بگیرد، اما استعدادش برای این کار تعریفی نداشت... می توانست یک پاراگراف کامل را بدون استفاده از حتا یک فعل بگوید. تمام افراد یا اشیاء را با ضمیر" it " خطاب می کرد و شنونده سردرگم می ماند که دارد در باره ی شوهرش صحبت می کند یا در باره ی میز آشپزخانه. حتا اگر جمله ای را کم و بیش درست می گفت، لهجه اش آن را غیر قابل فهم می کرد."
" پدر و مادر حالا سی سال است که در آمریکا زندگی می کنند، و انگلیسی شان تا حدی پیشرفت کرده، اما نه آنقدرها که می شد امیدوار بود. تمام تقصیرها به گردن آنها نیست، واقعیت این ست که انگلیسی زبان گیج کننده ای است. وقتی پدر از دخترِ دوستش تعریف کرد و او را homely نامید، منظورش این بود که کدبانوی خوبی می شود. وقتی از رانندگان
Horny گلایه می کرد، می خواست بگوید زیاد بوق می زنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل درک نیست چرا نوجوان ها می خواهند cool باشند برای اینکه hot محسوب شوند."
من از آن آدم هایی هستم که باور دارند کوکاکولا بسیار گواراتر از شربت سکنجبین است، همچنین می دانم پیتزا، استیک یا مرغ سوخاری، به زعم ذائقه بسیاری، هیچ دست کمی از غذاهای ایرانی خودمان ندارند، دلیلش هم به سادگی مصرف بالای آنها در داخل ایران است. پس این چیست که معذب مان می کند، چرا جزئیاتی که به یک وضعیت کلی مربوط اند، وقتی خودِ این وضعیت ما را به مهاجرت وادار کرده است هنوز دیگ احساسات مان را به غلیان در می آورد و باعث می شود در یک جامعه بی رحم یک تنه دفاع از ملت و ملیت را به عهده بگیریم حتی اگر تصویر آمریکا در ذهن هفت سالگی مان این باشد که:"توالت ها تمیز بودند و مردم بسیار، بسیار مهربان"؟
اما راوی پیش از این هم با نشانه های این غرب وسوسه کننده آشنا بوده است وقتی که دست در دست پدر در آبادان به مغازه هایی می رفتند که قفسه هایی مالامال از کنسروهای خارجی داشت:هاله‌ای اسرارآمیز دور این محصولات غریب خارجی را می‌پوشاند. خیلی از آن‌ها تصویر آدمی خندان را روی بسته داشتند. هیچ‌کدام از این اشخاص ایرانی نبودند، که مرا به این نتیجه رسانده بود که خارجی‌ها آدم‌های خوشحالی هستند
نویسنده کتاب خاطرات زیادی با خود از ایران نبرده است- خاطرات کودکی البته بسیار شخصی ست و به آن وضعیت کلی خیلی مربوط نمی شوند و لاجرم چندان در حسرت آنها نیست-اما خانواده که با او در این مهاجرت همراه بوده اند روحیه کاملا ایرانی خود را در جذاب ترین صحنه های کتاب به نمایش می گذارند.
فیروزه جزایری دوما بیش از سی سال از عمر خود را در آمریکا گذرانده و هم اکنون نیز به همراه همسر فرانسوی اش ساکن همانجاست؛ او در هفت سالگی به همراه پدر و مادر و برادرانش ایران را برای نخستین بار ترک می کند و گرچه چند سالِ بعد به ایران بر می گردند اما با وقوع انقلاب اسلامی بار دیگر و این بار با جمع نسبتا بزرگی از فامیل دوباره به آنجا بر می گردند. کتاب او که تازه پنجمین دهه عمر خود را آغاز کرده به زبان انگلیسی نوشته شده و بر اساس نوشته یِ پشت جلدِ آن یکی از کتاب های پر فروش آمریکا در دو سال گذشته بوده است.
من مهاجرت را امری ناممکن می دانم؛ معتقدم وطن هرکس خود اوست و ما چگونه می توانیم خودمان را ترک کنیم وقتی که حتی به اعتقاد مومنین با مرگ هم چنین چیزی امکان پذیر نیست. من گمان می کنم این کتابِ خاطرات استنباط مرا تایید می کند حتی اگر نویسنده یِ آن نظر مرا نپذیرد" قبل از اینکه با فرانسوا ازدواج کنم، به او گفتم تیر و طایفه ام هم سرِ جهازم است. فرانسوا گفت که عاشق تیر و طایفه است..... می بینم که ازدواج او با من اصلا به خاطر همین تیر و طایفه بوده. بدون خویشانم من یک رشته نخ هستم؛ با همدیگر، یک فرش ایرانی رنگارنگ و پر نقش و نگار می سازیم"
اما ایرانیانی که در سه دهه اخیر به خارج از ایران و به خصوص به آمریکا مهاجرت کرده اند صاحب وضعیتی کاملا ویژه اند؛ این وضعیت به شدت سیاسی است و این کتاب به خوبی از عهده نمایش آن بر آمده است. با ماجرای گروگانگیری دیپلمات های آمریکایی در تهران" خیلی از آمریکایی ها دیگر فکر می کردند هر ایرانی،اگرچه ظاهرش آرام نشان دهد، هر لحظه ممکن است خشمگین شود و افرادی را به اسارت بگیرد. مردم همیشه از ما می پرسیدند عقیده مان در باره ی گروگانگیری چیست، و ما همیشه می گفتیم وحشتناک است. این پاسخ غالبا با تعجب روبرو می شد. این قدر از ما در باره ی گروگان ها سئوال می کردند که کم کم به مردم گوشزد می کردم آن ها توی پارکینگ ما نیستند. مادر مشگل را این طور حل کرده بود که می گفت اهل روسیه یا ترکیه است"
چنین تجربه ای قاعدتا باید تجربه دردناکی باشد، من آن را هرگز تجربه نکرده ام، شاید برای آن که هرگز در وضعیت مشابهی قرار نگرفته ام، بهر جهت او(مادر) را کاملا درک می کنم! و آنوقت برچسب ماشین یا تی شرت هایی به بازار عرضه می شود که رویش نوشته اند" ایرانی ها به خانه تان برگردید" یا " مورد نیاز: ایرانی به عوان هدف تمرینی"
کتاب در ضمن مقایسه جالبی به دست می دهد، مقایسه وضعیت یک فرانسوی در امریکا با وضعیت یک ایرانی یعنی نویسنده خاطرات:" فرانسوا... مردی فرانسوی که بعدها شوهر من شد... فرانسوی بودن در امریکا مثل این است که اجازه ورود به همه جا را روی پیشانی ات نوشته باشند....به نظر می آید هر آمریکایی خاطره خوشی از فرانسه داشته باشد... من همیشه می گویم: می دانید که فرانسه یک گذشته ی استعماری زشت دارد! ولی این برای کسی مهم نیست. مردم شوهرم را می بینند و یاد خوشی هاشان می افتند. من را می بینند و یاد گروگان ها می افتند."
«برای همین در زندگی بعدی درخواست می‌کنم به عنوان یک سوئدی برگردم. زنی بلوند خواهم بود با ساق‌های کشیده. اگر اوضاع قاطی شد و من را به عنوان یک سوئدی که در کالبد زنی خاورمیانه‌ای گیر افتاده به زمین بفرستند، آن‌وقت وانمود می‌کنم فرانسوی هستم.»( این تکه کفرآمیز در ترجمه فارسی البته حذف شده است)
آیا ایرانی بودن بدبختی بزرگی ست؟
روایت ظاهر شوخ و شنگی دارد- گرچه در پس و پشت آن اندوه عمیق نویسنده قابل کشف است-، شوخ طبعی های پنهان و آشکار راوی این وضعیت را تقویت می کند اما حال و روز پدر همیشه غم انگیز ست، حال و روز کسی که " همیشه یک ایرانی باقی ماند که به وطنش علاقمند است و در عین حال به آرمان های آمریکایی نیز باور دارد. فقط می گفت چقدر غم انگیز است که مردم به آسانی از تمام یک ملت به خاطر کارهای عده یِ کمی متنفر می شوند. و همیشه می گفت، چقدر بد است متنفر بودن. چقدر بد است."
اما این همه یِ ماجرا نیست؛ حتی اگر هرگز هیچ یک از آمریکاییان در تهران به گروگان نرفته بودند باز هم یک دختر ایرانی مسلمان ممکن بود از همسر فرانسوی اش بپرسد مادر شوهرش او را به چه کسانی ترجیح می دهد! " یک بار از فرانسوا پرسیدم با چه دختر دیگری ممکن بود دوست شود که مادرش را بیش از این دلخور کند؟ گفت، خب، یک کمونیست دو جنس گرای سیاه پوست بیشتر ناراحتش می کرد."
در پایان بد نیست اشاره کنم که در مقایسه اجمالی ترجمه با اصل کتاب متوجه شدم یکی از فصول کتاب با عنوان "اصلاحیه گوشت خوک" ناگهان از میان کتاب بیرون پریده است؛ خب این عنوان البته برای ماموران تفتیش مطالب کتابها در ایران عنوان تحریک کننده ای ست. این فصل این جوری آغازمی شود: یکی از غذاهای موردعلاقه‌ی پدر گوشت خوک است. اگر باب اهلِ آلاباما باشید مشکلی نیست. اما وقتی کاظم اهلِ آبادان هستید، گوشتِ‌خوک‌دوستی اسباب دردسر می‌شود.
نه تنها کاظمِ اهل آبادان که ما علاقمندان مطالعه کتاب نیز دچار دردسریم؛ ما اگر فقط زبان فارسی بلد باشیم یا اگر به نسخه اصلی کتاب دسترسی نداشته باشیم به ناچار از مطلعه این فصل محرومیم! اگر ماجرایی مربوط به خوردن گوشت خوک- بخصوص از جانب یک ایرانی مسلمان- باشد باید از متن یک کتاب بکلی حذف شود؛ - ببینید ما ایرانیان مسلمان چگونه وجود آدم هایی را که گوشت خوک می خورند یا واحدهای جغرافیایی شان را در این جهان پهناور با بزرگواری تحمل می کنیم- "خوردن ژامبون محبوبش همیشه او را به حال خوشی می‌بُرد، که منجر می‌شد به نقل خاطراتی از آمریکا و دوران خوش تحصیل در آنجا."
راوی به سن مدرسه می رسد و آنجا در کلاس تعلیمات دینی ناگهان به او می گویند هر کس گوشت خوک مصرف کند"برای زمانی بسیار طولانی به مکانی بسیار بد خواهد رفت."پدر برای آرام کردن دختر کوچک وحشت زده اش می گوید" الان مردم می‌دانند چطور گوشت خوک را تهیه کنند که سالم باشد. اگر پیامبر در زمان ما بود شاید آن دستور را عوض می‌کرد." و آنوقت به او آموزه یِ مهمی می دهد " اینکه فردی مسلمان، یهودی یا مسیحی است چیزی را نشان نمی‌دهد. باید نگاه کنی و ببینی توی قلب‌شان چیست. این برای خدا از همه چیز مهم‌تر است." و بعد می افزاید « تو فیروزه، وقتی بزرگتر شدی باید چیزی را امتحان کنی که واقعا خوشمزه است: لابستر تنوری.»
و آن هاله اسرارآمیز که نخستین بار از تصویر شاد آدم های غیر ایرانی بر روی قوطی های کنسرو ساطع شده بود یک بار دیگر آن دختر کوچک – و لابد همه یِ ما- را در مدار جاذبه خود قرار می دهد.
اما چند نکته مهم دیگر:
زبان کتاب زیبا و دلپذیر است با صمیمیتی ناگهانی و طنزی که آشکارا از فرهنگ ایرانی بی نصیب نبوده است. آیا نویسنده با داستان های گلی ترقی و مهشید امیرشاهی که پیش از او روایت های طنز گونه، شیرین و صمیمانه ای از زندگی خانوادگی ایرانی ارائه داده اند آشنا بوده است؟
چیزی که به لذت خواندن این کتاب می افزاید این است که حضور مترجم احساس نمی شود؛ شاید یکی از دلایلش این است که نویسنده بهرجهت ایرانی ست و شاید موقع نوشتن به فارسی فکر می کرده است اما دلیل دیگرش حتما این است که مترجم با یک فارسی خوب و روان کاملا آشناست.
این کتاب از جمله کتاب هایی ست که به بسیاری از هموطنان ما- بخصوص آنها که خارج از ایران زندگی می کنند- امکان می دهد تا خود را در حین زیستنِ خود ببینند. و این امتیاز فوق العاده ای ست.

 

امیرحسن چهلتن

عطر سنبل، عطر کاج
فیروزه جزایری دوما
مترجم: محمد سلیمانی نیا
نشر قصه-1384
192 صفحه- قیمت 2000 تومان
نام اصلی کتاب:
Funny in Farsi: A Memoir of Growing up Iranian in America این کتاب در ژوئن 2003 به صورت Hardcover توسط انتشارات Villard و در سال 2004 به صورت Paperback توسط “Random House Trade Paperbacks” منتشر شده است؛ هر دو ناشر بخشی از گروه انتشاراتی “Random House” هستند.