سال های سال سینما مکان محبوب من بود.آن سردرهای عظیم، نئون های رنگی و تصاویر درشت ستاره ها نوعی اقتدار را القاء می کرد. سالن سینما دنیای دیگری بود، فضای آن اغلب اوقات نوری نداشت و این به راز و رمز آن می افزود. گوشه کنار تاریک، بوی نا و صدای همهمه، و آنگاه زنگ را می نواختند، پرده های پرچین مخمل کنار می رفت و آنها از راه می رسیدند. وقتی فیلم به پایان می رسید، همیشه افسردگی نصیبم بود؛ آنها کجا می رفتند؟ آنهایی که دو ساعت تمام با مخفی ترین احساسات من بازی کردند و با غیبت ناگهانی خود مرا با دست خالی تنها گذاشتند؟
نخستین بار این مادرم بود که مرا به سینما برد، بهمراه برادر و خواهر بزرگترم. تصویر اغلب فیلم هایی که در کودکی دیده ام همچنان در ذهنم روشن مانده است: یک پارچه آقا، قهرمان قهرمانان،حسین کرد، عروس دهکده، امیر ارسلان؛ فیلم های هندی نظیر سنگام، وقت، سورج، آواره...، فیلم هایی که مادرم انتخاب می کرد.
آن روزها، از کشتی گیرها اگر بگذریم، این داش مشدی ها و جاهل های توی فیلم ها بودند که میان مردم خاطرخواه داشتند. این داش مشدی ها طوری رفتار می کردند که انگار کل زندگی همین است،این که آدم معرفت داشته باشد و بتواند برای یک بی ناموسی کوچک یک کافه را با همه آدم های مست یا هوشیارش بهم بریزد. این سینما بجز مقولاتی نظیر غیرت و قدرت بقیه امور را پیش پا افتاده می دانست. هنوز بعد از این همه سال مطالعه و تجربه نمی دانم که این مایه های زندگی ایرانی بود که این سینما بکار می گرفت یا اینکه این مردم بودند که براساس آموزه های فیلم فارسی حیات همگانی خود را سامان می دادند.
به سال های دبیرستان که رسیدم این جرئت در من پیدا شد که تنهایی به سینما بروم، دیگر می توانستم فیلم ها را خودم انتخاب کنم؛ مجلات سینمایی را هم می خواندم که یکی دو تا بیشتر نبودند و مهم تر از آن رمان و داستان بود که خواندنش را البته از همان دوران دبستان آغاز کرده بودم و اینها همه کمک می کرد تا به نوعی آگاهی محدود برسم. در آن زمان فیلم داش آکل مرا تحت تاثیر قرار داد، کیمیایی را نمی شناختم، هدایت را البته چرا. از قیصر خوشم نیامد، خشونت همیشه مضطربم می کند، برای همین است که فیلم های وسترن حتی در عالی ترین نمونه های خود هرگز نتوانست مرا راضی کند. در قیصر خشونت توجیه می شد( یک جور دیگر کافه بهم می ریخت)، این نگاه یک شورشی بود، در داش آکل خشونت محکوم می شد، این نگاه هدایت بود؛ در داش آکل عشق و بیگناهی حاکم بود.
در همان سالها آرامش در حضور دیگران به روی پرده رفت، فیلمی که توانست مرا قانع کند اما وقتی بعدها دوباره آن را دیدم به نظرم بی بضاعت رسید؛ از آن فیلم هایی که با بکارگیری حداقل تکنیک ساخته می شوند. پس می رسم به نفرین که بازهم ساخته ناصر تقوایی ست و حالا خیال می کنم این بهترین فیلمی ست که آن سالها دیده ام؛ یک جزیره متروک محل وقوع آرام و بی صدای عشقی بود که در پس آن همه خویشتنداری عاقبت بروزی آتشفشانی داشت.
در دوران دانشجویی و پس از آشنایی با سینمای فرانسه و ایتالیا بدیهی ست که صاحب نگاه سختگیرانه ای شدم، لذا فیلم های ایرانی کمی باقی می ماند تا از وقتی که صرف تماشای شان کرده بودم مرا دچار احساس پشیمانی نکرده باشد .
وجود بیضایی و مهرجویی البته سخت غنیمت است اما در دو سه دهه اخیر این تماشای فیلم زیر درختان زیتون ساخته کیارستمی بود که برایم تجربه ای لذتبخش بهمراه داشت، فیلمی از جنس سینما که بر واقعیت تاکید می کند و این را به کمک سینما، این بزرگترین دروغی که تا کنون بشر مخترعش بوده است، انجام می دهد.
اغلب فیلمنامه نویسان و سینما گران ما از دانش خواندن رمان بی بهره اند و بنابراین از دراماتیزه کردن زندگی ایرانی در غالب تصویر عاجزند، برای همین من سالهاست به تماشای فیلم ایرانی نمی روم؛ از بس رفته ام، دیده ام و سر خورده از سالن سینما بیرون آمده ام. سینما نیز همچون ادبیات باید بتواند از واقعیت اجتماعی آن اتفاقاتی را تقطیر کند که اندکی وضعیت آشفته ما را روشن کند و بدیهی ست که این کار اگر خوب انجام بشود، می بایست از یک تجربه درونی حاصل شده باشد، پس چیزی از خلاقیت و هنر باید بتوان در آن یافت. سینمای فعلی در حقیقی ترین جوهر خود، بیشتر تحریف زندگی ایرانی ست که لابد نتیجه تسلیم شدن به زیبا شناسی رسمی ست.

 

امیرحسن چهل تن

ماهنامه سینمایی فیلم، شماره 394 ویژه بهار 1388