- شما با وجود نوشتن شعر و داستان در دوران دبیرستان، تصمیم گرفتید در رشتهی ریاضی درس بخوانید و در دانشگاه نیز در رشتهی مهندسی برق تحصیل کردید. علّت این انتخاب، چه بوده ؟ علاقه، اجبار خانواده یا تأثیر افکار عمومی ؟ اگر به آن زمان برگردیم، باز هم همین مسیر را ادامه می دهید ؟
بر اساس تلقی عمومی خانواده ها که بچه ها یا باید مهندس شوند و یا دکتر، من در دبیرستان رشته ریاضی را انتخاب کردم و بعد هم در دانشگاه در رشته مهندسی برق ادامه تحصیل دادم. اگر دانش و تجربه امروز را در آن موقع داشتم حتما رشته دانشگاهی دیگری را انتخاب می کردم.
علاوه بر این، در آن مقطع، نویسندگی برای من به عنوان یک حرفه مطرح نبود و حتی فکر نمیکردم نویسندگی یک حرفه باشد و آن را یک کار ذوقی تصوّر میکردم که افراد در کنار سایر کارهایشان، به آن مشغول میشوند.
بعدها در مقطع فوق لیسانس نیز تحصیلاتم را در همین رشته ادامه دادم و سپس به عنوان یک مهندس، مشغول به کار شدم. البته همواره به موازات تحصیل، داستان می نوشتم و حتی در دوران دانشجویی، دو مجموعه داستان به چاپ رساندم.
بعداً فهمیدم در ایران و بهخصوص در اوایل کار، هر نویسندهای ناچار است علاوه بر نوشتن شغل دیگری هم داشته باشد؛ نوشتن درآمد ناچیزی دارد و الان پس از چهل سال نوشتن، هنوز هم نمیتوانم صرفاً از طریق درآمد انتشار کارهایم در ایران، زندگی ام را اداره کنم و به طور وسیعی به فروش ترجمهی آثارم در کشورهای دیگر متّکی هستم. اگر راهی برای کسب درآمد از ناشرین اروپایی نداشتم، ناچار بودم همان حرفهی مهندسی را دنبال بکنم؛ اما خوشبختانه هجده سال است که با درآمد نویسندگی زندگی میکنم. البته نه از راه انتشار کارهایم در داخل ایران؛ زیرا با این محدودیتهایی که برای من قائل شدهاند، قاعدتاً میبایست تا حالا از گرسنگی میمردم. شاید هم هدف کسانی که کتابها را سانسور میکنند، چنین چیزهایی باشد و میخواهند نویسندگان را مجبور کنند که ننویسند.
با تمام این توصیفها، فکر میکنم اگر به آن دوران برگردم، نه سراغ رشتهی ریاضی و مهندسی میروم و نه رشتهی ادبیات. خواندن ادبیات در دانشگاه، بیمعناست؛ بهخصوص در دانشگاههای ایران ! زیرا ادبیات معاصرمان در دروس دانشگاهی، به کلّی مهجور مانده و تردید دارم ادبیات کلاسیک نیز بهدرستی تدریس شود. احتمالاً تدریس ادبیات در دانشگاه، دنبالهی آموزش آن در دبیرستان است که تنها نهایت بیسوادی دبیران ادبیات را به نمایش میگذارد. بنابراین احتمالاً رشتهای مثل فلسفه، جامعهشناسی یا تاریخ را انتخاب میکردم.
- بعد از این که برای ادامهی تحصیل به انگلستان رفتید، در سال 1361 و در اوایل جنگ، به ایران برگشتید. عدّهای بر این باورند که بازگشت شما به کشور، برای ادامه دادن کار نویسندگی بوده؛ چرا که در آن سالها، راه پیشرفت در این زمینه، برای یک فارسیزبان ساکن در اروپا بسته بوده. آیا واقعاً این ادّعا صحّت دارد ؟
خیر. اصلاً این طور نبوده. من در همان اولین سفرم به خارج از ایران که البته برای ادامه تحصیل بود، به این نتیجه رسیدم آدمی نیستم که بتوانم از کشورم مهاجرت کنم. مسلّماً در آن سالهای جوانی، وطن برای من، مفهومی مشابه خانه یا خانواده را داشت. تا مدتها گمان میکردم علّت تمایلم به زندگی در ایران، جاذبهای بود که پدر و مادرم ایجاد میکردند؛ ولی الان سالهاست که هردوی آنها را از دست دادهام؛ ولی طبیعت من کماکان به شکلی است که نمیتوانم خارج از مرزهای کشورم، زندگی کنم. اگر چه بارها اقامتهای دوساله و سهساله در سایر کشورها داشتهام؛ اما نتوانستهام بیشتر از آن در جایی غیر از اینجا زندگی کنم. مهاجرت اصلاً با روحیهی من سازگار نیست.
- تحت تأثیر زمانی که در جبهه بودید، در مورد جنگ چند داستان کوتاه نوشتید. بیشتر آنها با تأخیر خیلی زیادی چاپ شدند. معروفترین این داستانها، (( مونس، مادر اسفندیار )) است که در سال 77 و در مجموعهی داستانی (( چیزی به فردا نمانده است )) منتشر شد. دلیل این فاصلهی زمانی چه بود و به نظرتان این دیرکرد و از بین رفتن تناسب داستان با شرایط حاکم بر جامعه، از اثربخشی نوشته کم کرد ؟
البته بعضی از این داستانها مثل (( مونس، مادر اسفندیار )) در سال 72 در مجلهی آدینه چاپ شده بود و پیش از چاپ در کتاب، در دسترس مردم قرار گرفت؛ ولی بین زمان نوشته شدن این آثار و انتشار آنها، فاصلهی زیادی به وجود آمد. دلیل اصلیاش هم این بود که در دهه 60، ما با سانسور مهیبی رو به رو بودیم. بعد از جنگ، یک گشایش بسیار ناچیز ایجاد شد و در دورهی ریاست جمهوری آقای خاتمی این گشایش بیشتر شد. و مجموعه ی (( چیزی به فردا نمانده است ))، موفق شد به مرحله ی چاپ برسد.
امیدوارم این تأخیرهای چندساله ای که همواره انتشار کارهای من با آن روبرو بوده است، از اثربخشی داستانهای من نکاسته باشد. داستانهای من باید به اندازهای قوی باشند که بتوانند باقی بمانند. برای مثال (( مونس )) باید نمونهای باشد از تمام مادرهایی که فرزندان خود را در جنگ، از دست میدهند و آن جنگ فاجعهبار میتواند نمونهی تمام جنگهایی باشد که در جهان رخ میدهند. آرزوی من این است که تا وقتی آن مادرها و آن جنگها وجود دارند، این داستان خوانده بشود.
- از روی داستان (( مونس، مادر اسفندیار ))، یک فیلم سینمایی ساخته شد که علاوه بر تغییر نامها، پایان ماجرا نیز دچار دگرگونی شده بود. با این وجود، نام شما در پایان فیلم ذکر شد و شما ضمن انتقاد از سازندگان، گفتید بهتر بود اصلاً اسمتان را ذکر نمیکردند. آیا مشکل شما با تغییرات ایجاد شده و مقولهی اقتباس بوده یا اساساً با ساخته شدن این فیلم، مخالف بودید ؟
من هیچ مخالفتی با اقتباس ندارم؛ اما این، اقتباس نبود. یک سرقت بود ! من اصلاً در جریان ساخت این فیلم نبودم. زمانی که در مسافرت بودم، همسرم با من تماس گرفت و گفت در تلویزیون، فیلمی پخش شده که اسم من در پایان آن، نوشته شده بود. اعتراض من به این بود که چگونه در جمهوری اسلامی به چنین سرقت عجیبی دست می زنند . این اثر، ساختهی شبکهی دو سیما و به سفارش ناجا بوده و مشخص نیست مقامات رسمی، چرا اجازهی تولید این فیلم را دادهاند. هرچند که در مملکت ما، مالکیت معنوی بر آثار هنری، شناخته نشده؛ ولی در کشوری که مدام از برقراری عدالت و انصاف صحبت میشود، نباید چنین اتفاقی بیفتد. بعدها سعی کردم با سازندگان آن کار سینمایی، ارتباط برقرار کنم تا ازشان توضیح بخواهم ؛ ولی دستم به جایی بند نشد.
طی این سالها در مطبوعات خوانده ام که نمایشنامههای متعدّدی از روی نوشته های من به اجرا درآمده اند؛ اما هیچ گونه اجازهای از من نگرفته اند. البته دیگر به دنبال پیگیری ماجراهای آن ها نرفتم؛ چون به این باور رسیدهام که در این کشور، صاحب هیچ حقی نیستم.
- چندین بار دیگر هم اتفاقات مشابهی برای این اثر شما افتاد. در یکی از مهمترینها، نمایشی به نام (( مونس )) در تالار حافظ اجرا شد و اسمی از شما برده نشد. پس از آن، روزنامهها از کارگردان نمایش که آقای کوروش نیا بود، انتقاد کردند و او هم گفت که نام شما از قلم افتاده بوده ! واقعاً دلیل عدم ذکر نام شما این بوده ؟
خب اسم من مسئله ساز است. احتمالاً ایشان هم از ترس باطل شدن مجوز نمایش، اسمی از من نیاورده و بعد از این که مطبوعات متوجّه این اقتباس آشکار شدند و به آن پرداختند، مجبور شده بگوید از قلم افتاده. می بینید که در این جامعه شرایط برای دروغ و حقّهبازی و سرقت ادبی تا چه اندازه مساعد است.
- شما برای چاپ داستانهایتان، از کمک ویراستار بهره نمیبرید و دربارهی علّت این موضوع گفتهاید که ویراستاری در ایران باب نیست و تا به حال یک ویراستار حرفهای در کشور ندیدهاید. این سخنان، اعتراض کسانی که در این زمینه فعالیت میکنند را در پی داشت. آیا حقیقتاً سطح ویراستاری در ایران، تا این حد پایین است ؟
من به چیزی که گفتهام، اعتقاد دارم. ویراستاری کتاب اساسا، از معنای وسیعتری نسبت به تعریف موجود در کشور ما برخوردار است. ویراستار باید در مورد مسائل فنی و تخصّصی نیز نویسنده را یاری کند. مثلاً بگوید این شخصیت، بهخوبی جا نیفتاده یا آن قسمت از رمان، اضافه به نظر میآید. من ویراستاری با چنین معنایی در ایران سراغ ندارم و به کسی برخورد نکردهام که فکر کنم همکاری با او، باعث بهتر شدن اثر من میشود.
- زبان بسیاری از کتابهای شما، بهخصوص کتابهای قدیمیتر، زبانی ملایم است که ریتم آرامی دارد و به جای تعدّد رخدادها، بیشتر به توصیف همان رویدادهای کم تعداد می پردازد. فکر می کنید داستانهایی با این روند، مورد علاقهی جوانان امروزی هست ؟
فکر نمیکنم جوانان امروزی اصلاً اهل کتاب خواندن باشند که نویسنده بخواهد پسند آنها را لحاظ کند؛ ولی در کل، داستانها شکلهای متفاوتی دارند. برخی حادثهپردازانه هستند، بعضی هم ممکن است تنها یک موقعیت بخصوص را به نمایش بگذارند و ... . برای خوب بودن یک داستان، نیازی به پرحادثه بودن نیست.
- در سال 1380 به عضویت هیئت دبیران کانون نویسندگان درآمدید؛ اما پس از سه سال، کنارهگیری کردید و گفتید که توانایی شرکت در کار گروهی را ندارید و برای مخالفت، باید دلیل اختراع کرد که چنین چیزی از اصول کاری شما بهدور است. آیا مسبّب آن کنارهگیری، چنین چیزهایی بود یا به خاطر مخالفت با سیاستها و عملکردهای کانون، این اقدام را انجام دادید ؟
من سه سال دبیر کانون نویسندگان بودم. در ابتدا بنا بود فقط یک سال این مسئولیت را عهده دار باشم؛ اما تا سال 83، اجازهی برگزاری مجمع عمومی و انتخابات هیئت دبیران جدید را به ما ندادند. به همین جهت، من و سایر اعضای هیئت دبیران از چنین وضعیتی خسته شدیم و استعفا دادیم. مشکلی غیر از این وجود نداشت.
- شروع دوران کاری جدیدتان با تریلوژی تهران بود. تا قبل از آن، آثار شما، خط فکری ثابتی را دنبال میکردند؛ اما بعد از چاپ کتاب (( تهران، شهر بیآسمان )) در سال 81، تحولی در شیوهی نویسندگی شما رخ داد. در این کتاب، اتفاقات تاریخی و شرایط اجتماعی گذشته، از طریق داستانی که زایدهی تخیّل شما بود، بیان شد. علّت این دگرگونی چه بود و این تفکّر، از کجا آمد ؟
به نظر خودم که این یک تغییر ناگهانی نبود. توجّه به تاریخ معاصر، از همان اولین رمان ( روضهی قاسم ) در آثار من دیده میشود. در (( تالار آیینه )) این توجّه به اوج خودش رسیده؛ زیرا بحرانهای مشروطه، پسزمینهی کل رمان است. در (( مهر گیاه )) نیز این روند ادامه داشته؛ بنابراین تاریخ در تمام کارهای من، حضور دارد.
ساختار روایت من در (( تهران، شهر بیآسمان )) البته نسبت به سایر آثارم تفاوتی اساسی داشت؛ اما توجه من به تاریخ، چیز جدیدی نبود.
جالب است بدانید که گرچه این رمان مورد توجه قرار گرفته است، چیزی که منتشر شد، تقریباً 55 درصد از کل رمان بود.
- تیراژ این کتاب، پنج هزار نسخه بود که عدد بسیار بالایی به شمار میآید. چگونه با وجود حذفیات زیاد، کتاب (( تهران، شهر بیآسمان )) فروشی به این خوبی داشت ؟
من فکر نمیکنم تیراژ پنج هزار نسخه، خیلی زیاد باشد. اگر به نظر زیاد میرسد، دلیل آن افت شدید تیراژ کتاب طی سالهای اخیر است. تیراژ چاپ کتاب در ایران به طور اسفناکی پایین است و گمان میکنم نقشههایی که برای تحقیر ادبیات کشیده بودند، به نتایج مورد نظر رسیده است.
- پس از آن، کتاب (( تهران، خیابان انقلاب )) را نوشتید که شروع جدّی حاشیههای شما بود. بدون این که درخواست مجوز بکنید، این رمان را برای ترجمه و چاپ، به آلمان فرستادید و بعد از سه ماه هم به چاپ دوم رسید. شما همیشه تأکید کردهاید که مخاطب اصلی آثار شما، ایرانیان هستند. پس چرا بدون درخواست مجوز، کتاب را برای چاپ، به خارج از ایران ارسال کردید ؟
چاپ این داستان در آلمان، بنابر درخواست ناشر آلمانی بود. من از ترجمه شدن کارهایم استقبال میکنم و دوست دارم تمام رمانهایم به تمام زبانهای دیگر بازگردانی شوند؛ ولی درخواست ناشر آلمانی برای چاپ رمانی از من، با به پایان رسیدن نوشتن (( تهران، خیابان انقلاب )) مصادف شد و من نیز همین داستان را برای آنان فرستادم.
چاپ کتابهای من در ایران همیشه با موانع مختلفی روبرو بوده اند؛ این موانع حالا به شکل هولناکی درآمده اند. بعد از (( تهران، شهر بیآسمان ))، من (( عشق و بانوی ناتمام )) را منتشر کردم که چند سال قبلتر نوشته شده بود؛ اما اجازهی چاپ نمی گرفت؛ حالا حتی به آثاری از من که پیش تر بارها به چاپ رسیده اند اجازه تجدید چاپ نمی دهند، چه رسد به رمانی مثل (( تهران، خیابان انقلاب )) من خودم آگاهم که این رمان مسائلی دارد و وقتی به (( تالار آیینه )) اجازهی تجدید چاپ نمیدهند، مسلّما (( تهران، خیابان انقلاب )) هم به مرحلهی انتشار نخواهد رسید. برای همین، دلیلی برای فرستادن این کتاب به وزارت ارشاد نمیدیدم.
من همیشه آرزو دارم کتابهایم در همین کشور به چاپ برسند؛ ولی وقتی این اقبال وجود دارد که رمان، به زبانهای دیگر ترجمه شود، چرا باید خودم را از آن محروم کنم ؟ هنر و ادبیات صرفاً یک مقولهی ملّی نیست.
تا این لحظه که در حضور شما هستم، به (( تالار آیینه ))، (( مهر گیاه ))، (( عشق و بانوی ناتمام )) و (( چیزی به فردا نمانده است )) اجازهی تجدید چاپ داده نشده. تا وقتی جلوی کارهای قبلیام را میگیرند، اثر جدیدی به آنها نمی دهم. یک بار تصمیم گرفتم کتاب (( آمریکایی کشی در تهران )) را بدهم؛ اما بهواقع آن را ویران کردند. آنها خواستند که فصل آخر یک کتاب شش فصلی، بهطور کامل حذف شود؛ یعنی فقط یک مورد از حذفیات، یک فصل است ! این که اصلاح نیست. این نابود کردن یک داستان است.
- ناشران آلمانی چگونه با آثار شما آشنا شده بودند ؟
من کاملاً در جامعهی آلمان شناخته شده هستم؛ چون از سال 1998، در برخی از معتبرترین روزنامههای آلمانی مثل فرانکفورتر آلگماینه تْزایتونگ ( به آلمانی : Frankfurter Allgemeine Zeitung ) و زوددویچه تْزایتونگ ( به آلمانی : Süddeutsche Zeitung ) ، جُستار ( چیزی شبیه مقاله و پژوهش ) مینویسم. یکی از ناشرین آلمانی که با آثار من آشنایی داشت، درخواست کرد که یکی از رمانهایم را برای ترجمه و انتشار پیشنهاد کنم. و به این ترتیب ترجمه و انتشار کتاب های من در آلمان آغاز شد.
- چه چیزی شما را به این فکر انداخت که کتاب (( آمریکایی کشی در تهران )) را بنویسید و دلیل آمریکاییستیزی در ایران را از سال 1303 تا 1367 ریشهیابی کنید ؟
چون یکی از موضوعاتی است که به شدّت جامعهی ایران را از تمام جنبهها تحت تأثیر قرار داده. مثلاً کودتای سال 32 یک فاجعهی بزرگ را رقم زد، یا مثلا گروگانگیری دیپلماتهای آمریکایی در سال 58 که ما هنوز داریم عواقب آن را متحمل می شویم و خیلی اتفاقات دیگر . اگر نویسنده درمورد مهمترین رویدادهایی که با آنها مواجه است، چیزی ننویسد، پس راجع به چه باید بنویسد ؟ یکی از علایق من، تاریخ است. تاریخ در هیچ یک از آثار من غایب نیست.
- واقعاً انتظار داشتید که به کتاب (( آمریکایی کشی در تهران )) اجازهی چاپ داده شود ؟ شما در فصل آخر، به اعدامهای سال 67 اعتراض کردید و تا به حال، کمتر کتابی چاپ شده که توانسته باشد دربارهی اتفاقات آن سالها، چیزی بنویسد.
همین الان هم روزنامهها مدام در مورد اعدامهای سال 67 مینویسند. عدّهای میگویند کار درستی بوده و بعضی دیگر هم اعتقاد دارند اشتباه بوده؛ اما من در رمانم هیچ اعتراض یا اظهار نظری نکرده ام. فقط اتفاقی که رخ داده را ذکر کردهام. همان مطالب گفته شده توسط روزنامهها، بهشکل داستان درآمده و در قالب هنری بیان شده. هیچ نکتهی پوشیدهای را عریان نکرده ام، من و شما که اصولا از پوشیده ها با خبر نیستیم.
- ولی شما باید برداشتهای خواننده را هم در نظر بگیرید. آن مسئولی که قرار است به این کتاب، مجوز چاپ بدهد، قاعدتاً گمان میکند که شما این رویداد را یک اشتباه جلوه دادهاید.
من مسئولیّت برداشتهای افراد از داستانم را برعهده نمیگیرم. من فقط مسئول نوشتههای خود هستم.
- در ابتدای همین داستان، یکی از شخصیتهای اصلی که رابرت نام دارد، در ازدحام جمعیت عزاداریهای عاشورا، کشته میشود. آیا هدف خاصی از ذکر این اتفاق در داستان داشتید ؟
این یک رویداد واقعی است. در تمام کتابهای تاریخی که دربارهی دورهی انتقال سلطنت از قاجاریه به پهلوی صحبت کردهاند، به کشته شدن رابرت در ازدحام معجزه سقاخانه آشیخ هادی اشاره شده است، این مرد آنقدر کتک می خورد که می میرد، وقتی زنش در بیمارستان بالای سرش حاضر می شود و می خواهد ببوسدش هیج جای سالمی پیدا نمی کند، یعنی نهایت خشونت. در مورد اجتماع و سیاست که حرف نزنیم، در مورد تاریخ هم ساکت باشیم، یکباره بگویند که نویسنده باید برود بمیرد.
- در داستان (( آمریکایی کشی در تهران )) میخوانیم که وقتی رابرت به عنوان فردی که ایران را میشناسد، کشته میشود، یکی از بستگان او به اسم جرج که نماد یک انسان ناآگاه از ایران است، برای پیگیری ماجرای مرگ رابرت، به ایران مهاجرت میکند و در این جا، عاشق یک دختر ایرانی میشود. این عشق که در نهایت با مرگ هر دویشان، سرانجام خوبی پیدا نمیکند، یک عشق منفی و از روی ناآگاهی بود یا یک عشق مثبت و پاک ؟
عشق منفی اصلاً وجود ندارد. من بین آگاهی و عشق، ارتباطی نمیبینم. دو نفر همدیگر را ملاقات میکنند، بینشان یک ارتباط عاطفی برقرار میشود و بدون هیچ ملاحظه ای همدیگر را دوست دارند. هرچند در اثر یک اتفاق، کشته میشوند؛
- آخرین کتاب چاپ شده از شما به زبان آلمانی، (( خوشنویس اصفهان )) است. در مورد کلیات آن کمی توضیح می دهید ؟
(( خوشنویس اصفهان )) رمانی است که بر مقطع حسّاس و مهمی از تاریخ ما تمرکز می کند. وقایع این رمان، سیصد سال پیش در اصفهانِ عصر صفوی و دقیقاً در هشت ماهی که اصفهان در محاصرهی افاغنه بود و سرانجام هم سقوط کرد، اتفاق میافتد. اما این موضوع اصلی رمان نیست، داستانی که من روایت میکنم، یک داستان عاشقانه است. داستانی عاشقانه در اصفهان قحطیزدهای که در آن، آدمها بعد از آنکه از فرط قحطی و گرسنگی، ریشهی گیاهان و گوشت حیواناتی مثل اسب، الاغ، سگ و گربه را میخورند، بعد از اینکه کفشها و مشکهای چرمی را چنانکه در اسناد تاریخی آمده، میجوشانند و میخورند، به سراغ زنده و مردهی آدمها میروند، به قبرستانها میروند و جنازهی دفن شدهی مردهها را در میآورند و میخورند، کودکان و جوانان و زنها را در معابر میدزدند و برخی قصّابیها، گوشت آنها را علناً میفروشند. داستان عاشقانهی من با چنین پسزمینهی روایت می شود.
- فکر نمیکنید خشونت داستان، زیادتر از حدّ مورد نیاز بوده و میشد با اجتناب از ذکر این جزئیات، داستان را برای خواننده، قابل هضمتر کرد ؟
اگر واقعیت، خشونتبار است، نباید آن را نادیده انگاشت؛ بلکه باید دنبال راهی بود که از میزان آن کم شود. همین الان هم اگر تلویزیون را روشن کنید و اخبار را نگاه کنید، نشانه های موحش آن را می بینید، این خشونت گاهی موشکی ست که شاگردان مدرسه ای در افغانستان را تکه تکه می کند و گاه شمشیر داعش است که سری را گرد تا گرد می برد. ما باید ریشه های این خشونت را در خودمان پدا کنیم و بخشکانیم.
همهی ما باید بدانیم که به عنوان یک ملّت، از چه مسیری عبور کردهایم و اگر این مسیر را نشناسیم، به بیراهه میرویم و اشتباهاتمان را تکرار میکنیم.
- چرا به سمت نوشتن داستان در مورد آن مقطع زمانی رفتید و چگونه در مورد آن برههی تاریخی و همچنین شهر اصفهان، اطلاعات لازم را کسب کردید ؟
آن مقطع تاریخی در شهر اصفهان سال ها بود ذهنم را مشغول کرده بود. اصفهان در آن زمان، شهری آباد بوده که بسیاری از جهانگردها، حتی آن را در قیاس با شهرهایی مثل پاریس یا لندن از آنها بهتر میدانستند. بعد میبینید که محمود افغان با چندهزار سرباز پابرهنه، این شهر آباد و بزرگ را به زانو در میآورد؛ در حالیکه این آدم بهجز اصفهان، نمیتواند جای دیگری از ایران را تصرف کند؛ اما قلب ایران و آن پادشاهیِ از درون پوسیده را بهراحتی تصرف میکند. آن محاصرهی هشت ماهه، من را حیرتزده کرد و وقتی تاریخ دویست سالهی دورهی صفویه را خواندم تا به رازهای چنین شکستی پی ببرم، بر حیرت من افزوده شد. بیش از دو سال به خواندن تاریخ عصر صفوی مشغول بودم و وقتی عاقبت تصمیم به نوشتن این رمان گرفتم، تحقیقاتم دامنه بیشتری گرفت. خوشبختانه تعداد اسناد و مدارکی که در مورد آن برههی تاریخی وجود دارد، بسیار زیاد است. (( سفرنامه ی شاردن )) یازده جلد است و حتی نام کوچه های اصفهان را نیز ذکر کرده. امیدوارم توانسته باشم در این رمان، دلایل سقوط اصفهان را نشان دهم. در عین حال، این رمان، ستایش خوشنویسی فارسی هم هست؛ چون یکی از شخصیتهای اصلی آن، خوشنویسی است که فقط (( مثنوی )) را خوشنویسی میکند و به همین خاطر هم از سوی قدرت قاهره عصر تحت تعقیب و آزار قرار دارد؛ اما بگذارید رک و راست بگویم همه اینها بهانه ای بوده تا من داستان عاشقانه خودم را در این رمان روایت کنم، یک عشق مثلث!
- رمان های شما غیر از زبان آلمانی به چه زبان های دیگری ترجمه شده اند؟
به زبان های انگلیس، ایتالیایی، نروژی، ترکی، عربی و عبری.
- از نظر شما که سالهای سال است تدریس میکنید، سطح آموزش داستاننویسی در کشور ما مطلوب است ؟ به عنوان مثال، فردی که میخواهد نواختن سازی را بیاموزد، چند سال کلاس میرود؛ ولی کلاسهای داستاننویسی ما 12 جلسه هستند. آیا در این زمان میشود همهی نکات لازم را به هنرجو آموخت ؟
ابداً. این تعداد جلسه اصلاً کافی نیست. استعداد قصه پردازی چیزی است که البته از کودکی و پیش از شروع آموزش در همه ما هست. آموزش نوشتن، هرگز به پایان نمیرسد. من هنوز هم خود را تحت آموزش میبینم و مدام چیزهای جدیدی یاد میگیرم.
- با در نظر گرفتن شرایط فرهنگی موجود، سانسورهایی که در چاپ کتاب اعمال میشود و سطح علاقهی مردم به کتاب، چه آیندهای را برای کتاب و کتابخوانی در کشور پیشبینی میکنید ؟
اگر شرایط فرهنگی کشور به همین منوال پیش برود، ما باید منتظر یک فاجعه باشیم. نقشهای که برای ادبیات فارسی کشیده شده بود، کاملاً اثر خود را گذاشته و به اهدافش رسیده است. نابودی مطلق داستان و رمان فارسی بخشی از این نقشه بود که احتمال میرود طی سالهای نهچندان دور، به طور کامل محقّق شود.
- شما در بیست و چهارمین دورهی جایزهی کتاب سال، با داستان (( سپیدهدم ایرانی )) نامزد این جایزه شدید؛ اما در اعتراض به سانسور کتابها در ایران، از این نامزدی کنارهگیری کردید. این انصراف، در اعتراض به سانسور خود کتاب (( سپیدهدم ایرانی )) بود یا انتقاد از موضوع سانسور کتابها در کشور ؟
من نامزد نشدم، آنها خودشان مرا نامزد کردند؛ اعتراض من به دستگاه سانسور در ایران بود. دم و دستگاهی در وزارت ارشاد وجود دارد که نویسندگان، فرهیختگان و دانشمندان کشور باید برای انتشار نتایج تحقیقات یا محصول تخیّلاتشان، از آن جا اجازه بگیرند. چنین کاری بسیار تحقیرآمیز است. انصراف من به دلیل همین تحقیر مدام بود.
- اگر تصمیم بگیریم که با وجود کمتر و کمتر شدن تیراژ کتابها در سالهای اخیر، وضع موجود را تغییر دهیم و دوباره مردم را با کتاب آشتی دهیم، از کجا باید شروع کنیم ؟
ایجاد عادت به مطالعه باید از دوران دبستان شروع بشود و نیاز به یک برنامهریزی دقیق در نظام آموزشی ما دارد. ضمناً باید در همهی زمینهها، سانسور برداشته شود. سانسوری که وزارت ارشاد در قبال کتابها اعمال میکند، بخش کوچکی از ستیز با ادبیات معاصر است. رادیو و تلویزیون و همچنین روزنامهها و مجلات دولتی، همان کتابهای سانسور شده را نیز مورد بایکوت خود قرار میدهد. حتی در کتابهای مدرسه و دانشگاه، آثار بسیار معدودی از اشعار و داستانهای معاصر دیده میشود. از طرف دیگر آدم ها نسبت به کتاب، بیاعتماد شدهاند و گمان میکنند همین کتابهایی هم که منتشر میشوند، دستخورده هستند. اگر میخواهیم دوباره مردم به سمت کتاب بیایند، این سانسور همهجانبه باید برچیده شود. البته امیدی نمیرود که این وضعیت اسفناک، بهبود پیدا کند.
- در بسیاری از کشورهای دنیا، شاهد رابطهای تنگاتنگ بین سینما و داستاننویسی هستیم و فیلمسازها از آثار خوب نویسندگان، به وفور استفاده میکنند. چرا این رابطه در کشور ما وجود ندارد ؟
نوشتههای سالهای اخیر نویسندگان ما، مورد غضب واقع شده اند و سینما که نیاز به سرمایهگذاری نسبتاً بزرگی دارد، نمی تواند چنین ریسکی را بپذیرد. در ضمن نمونه های عالی ادبیات معاصر به دلایل صرفا سیاسی نمی توانند مجوز لازم را برای این کار دریافت کنند.
- به عنوان سوال آخر، از دانشگاه خواجه نصیرالدین طوسی شناختی دارید ؟
میدانم که در گذشته، یک مرکز آموزشی به نام مؤسسهی عالی تکنیکوم نفیسی بوده که بعد از انقلاب فرهنگی، به شکل دانشگاه فنی و مهندسی درآمد و بعدها نامش به خواجه نصیرالدین طوسی تغییر یافت. میتوانم بگویم که اکنون بعد از پنج دانشگاه قدیمی و باسابقهی تهران، ششمین دانشگاه برتر کشور است.
- از این که وقتتان را به الفبا دادید، بسیار سپاسگزارم.